رسیدم خونه و رمز در و زدم رفتم تو ....
مثل همیشه پدرم توی اتاق کارش پشت صندلی راحتی نشسته بود و اخبار و میخوند
و مادرم هم که ....
بیاید در موردش حرف نزنیم اصلا حوصله فکر کردن به دعوا های بچگانشونو ندارم....
گاهی وقتا حس میکنم با دو تا بچه ۲ ساله زندگی میکنم.....
بعد از اینکه مادرم دیدم و در کمال تعجب اون از آشپزخونه اومد بیرون و پدرمم اومد کنارم مادرم یه فنجون قهوه گذاشت رو میز و گفت : پسرم برات قهوه درست کردم
واقعا حس میکنم رو سرم شاخ در اومده .....
اخه چی شد که یهو باهام انقد خوب شدن از اون موقع یه بعد یادم نمیاد مامانم بهم پسرم گفته باشه ....
چرا سر اون قضیه مینهو هیونگ تو بیمارستان بعد اینکه به هوش اومدم دیگه چیزی نگفته بود ....
پدرم گفت : ببین تهیونگ تو دیگه بزرگ شدی و همینطور که خودتم میدونی امسال ۱۸ سالت میشه
و خب من و مادرت در مورد گرایشت میدونیم و مشکلی باهاش نداریم ....
دیگه خیلی زیادیه چجوری اینا انقد فرق کردن نکنه بالاخره دعاهام جواب داده =/
ولی مامانم گفت : ما میخوایم که تو ازدواج کنی
چند لحظه واقعا مخم سوت کشید یعنی چی آخه چرا مگه من چند سالمه...
گفتم : آخه این .... من فقط ۱۷ سالمه و ...... زود نیس؟
پدرم گفت: منم هم سن تو بودم که مادرم من و مادرت و به عنوان نامزد اعلام کرد ...
منم اوایل ناراحت بودم ولی بعد فهمیدم این برای زندگی خودم و همچنین آینده شرکت بهترین بوده....
گفتم: اصلا نیاز نیس برای اینکه من و از خودتون دور کنید منو مجبور به ازدواج کنید یا هر کار دیگه من خودم اومده بودم بهتون بگم.....
بهتون بگم که ...... چرا نمیتونست بگه....
در نهایت چشماشو بست و گفت : من میخوام مستقل شم....
پدرش گفت : حرف ما هم همینه وقتی ازدواج کنی مستقل میشی...
گفت : ولی من نمیخوام ازدواج کنم اونم با کسی که نمی شناسم...
من فقط میخوام برای خودم باشم ....
برای من شرکت یا هر چیزی مهم نیس من فقط میخوام اون جوری که خودم میخوام پیش برم....
مادرش گفت : یعنی حرف من و پدر تو زیر پا میزاری ؟
گفت : من فقط نمیخوام کسی برای زندگیم تصمیم بگیره...
پدرش: پس میخوای چیکار کنی...
گفتم: بهتون گفتم میخوام تنها و مستقل زندگی کنم..
پدرش: یه بچه ۱۷ ساله از استقلال و تنها زندگی کردن چی میدونه....
گفتم : بالاخره یه روزی باید از این خونه برم شما تا دیروز من و قاتل صدا میزدید و حتی براتون مهم نبود که من چیزی خوردم یا نه ....الان دارید میگید به فکرمید.... یه چیزی بگید که قابل باور باشه و خنده دار نشه....
پدرش : تهیونگ نمیخوام به زور به کاری مجبورت کنم ولی مثل اینکه خودت اینجوری بیشتر دوست داری ......
از امروز حق بیرون رفتن از این خونه رو نداری گوشیتم تحویل میدی و میری تو اتاقت تا نامزدت بیاد ...
گفتم : چجوری این کارو با من میکنید من یه برده لعنتی نیستم
من عروسک دست شما نیستم بابا من ادمم آخه چرا اینجوری میکنید...
بدون اهمیت به من سیگارشو روشن کرد و گفت : اون آقایون که جلو در میبینی به صورت ۲۴ ساعته مراقبتن حتی فکر فرارم به سرت نزنه چون پیدا کردنت اصلا برام کاری نداره
.
.
.
نمیدونستم چی بگم قلبم درد میکرد احساس میکرد بغض تو گلوم داره بهم میکنه بدون هیچ حرفی پاشدم تا بدم به اتاقم
که مادرم صدام زد : تهیونگ
برگشتم سمتش گفت: گوشیت..
یعنی این حال من و میبینید و نگران گوشیید
از جیب سویشرتم درش آوردم و گذاشتمش رومیز ....
موقعی که داشتم از پله ها بالا میرفتم دیدم ۱نفر از اونایی که
بابام گفت دنبالم اومد و جلو در اتاقم وایساد....
تا رفتم تو اتاق و در بستم دویدم کنار تخت نشستم بالشمو بقل کردم و گزاشتم اشکام بریزه .... یهو نگاهم افتاد به مچ دست چپم و جای اون زخم بزرگ دیدم و یاد اون روز افتادم..
فلش بک
دقیقا از اون روز دو هفته میگذره مامان وقتی فهمید فقط به خاطر حمله پانیکی که داشتم اومد بیمارستان.....
نمیدونم اینا طبیعیه یا نه ولی من لمساشو رو بدنم حس میکنم و این بهم حس کثیف بودن میده نمیخوام اینجوری باشه ولی کاری ازم بر نمیاد.....
یاد جونگ هیون افتادم وقتی داشت برای دوستش توضیح میداد که تو بار چه اتفاقی براش افتاده... و زخمایی که رو بدنش درست میکنه چقد به آروم شدنش کمک میکنه....ولی جونگ هیون اون خودکشی کرد و .......
ولی من نمیخوام بمیرم فقط میخوام زندگی کنم ....اونم با آرامش....
تو همین افکار بودم که یکی در اتاق باز کرد و اومد تو دیدم سانا نونا ....
لبخند فیکس زدم گفتم سلام نونا
بدون جواب نشست دو تخت کنارم و گفت : تهیونگ اون روز هر اتفاقی افتاد برام بگو...
گفتم : نونا گفتنش برام سخته .......
گفت : تهیونگ بگو من باید بدونم چی شده
بعد از تعریف کردن ماجرا نونا گفت : من حرفاتو باور نمیکنم
من نمیتونم اینو باور کنم شاید تو داری دروغ میگی
و مینهو راست میگه که تو خودت بهش چسبوندی و ازش خواستی.......
داد زدم : بسه نونا از هر کس انتظار داشتم این حرف بزنه جز تو آخه..... تو تنها کسی بودی که داشتم و بهش اعتماد داشتم تو حرف من و قبول نداری .....
پی چرا کسی که بهش فشار عصبی وارد شد به خاطرش بیمارستان رفت منم ....آخه.....
دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم .....
نونا نگام کرد سرش انداخت پایین و گفت : تهیونگ این موضوع فراموش کن .... منم همین کارو میکنم...... و اینکه لطفا دیگه خونه من نیا ....متاسفم ....
و پاشد رفت ....
چشمان گرد شده بود و به دری که محکم بسته شده بود نگاه کردم من الان کسی که تنها تیکه گاهم بود تو همه وقتایی که کم می آوردم از دست دادم ولی من که کاری نکردم ....
چجوری باید فراموشش کنم وقتی اون جور خورد شدم چجوری باید فراموشش کنم وقتی در عرض یه ساعت اون جوری نابود شدم .....
داشتم گریه میکردم که یهو فکر خودکشی جونگ هیون اومد تو سرم پیش خودم گفتم: زندگی من که تا الان همش مزخرف بوده قطعا بعدشم هست
پس چه بهتر الان تمومش کنم
پاشدم رفتم سمت مستر اتاق و یه تیغ برداشتم اومدم نشستم تو تختم
به مچ دستم یه نگاه کردم و بعد به تیغ نگاه کردم
یه لحظه ترسیدم
ولی بعد یاد حرفای خانوادم افتادم
مادرم: تو قاتلی تو کسی هستی که دختر کوچولومو ازم گرفتی ....
پدرم : چرا نمیتونی برا یه بارم که شد مایه دردسر نشی ...
خواهرم: فراموشش کن تهیونگ ... دیگه خونه من نیا ......
من دلیلی برای زندگی ندارم
بدون این که بخوام دیگه بهش فکر کنم تیغ کشیدم رو مچ دستم .... خیلی درد داشت ..... همینجوری به این نگاه میکردم که خون چجوری از دستم میره
بدنم سبک شده بود کم کم چشمام داشت بسته میشد ....
که در اتاقم باز شد
مامانم بود تا سرش و آورد بالا و من دید جیغ زد و بعد از چند دقیقه پدرم اومد اتاق و دیگه چیزی یادم نیس ......
و بعدش تو بیمارستان چشمام باز کردم
پایان فلش بک
تو اون لحظه تصمیم گرفتم قوی باشم و دنبال دلیل برای زندگی هیچوقت اون لحظه رو یادم نمیره وقتی که حس کردم هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم ......
دیگه نمیخوام اون حسو داشته باشم ......
ولی بعد ها متوجه شدم که تون لحظه یه چیز خیلی مهم برای از دست دادن داشتم .. من داشتم خودمو از دست میدادم ...
پس تصمیم گرفتم قوی باشم برای خودم....
ولی من هنوزم اون عادت دارم برای آروم شدن به خودم آسیب میزنم...
الانم خودم در حالی پیدا کردم که تو حمام توی وان نشستم و تیغ دستمه یه نگاه به مچ پام انداختم دیگه جای سالم نداشت ولی من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به زخمی کردن و گزاشتن زخم روی بدنم درد داشت ولی دردش مغرمو سبک میکرد حس میکردم آزادم و این ارومم میکرد..
بعد از اینکه دوش گرفتم و پام و پانسمان کردم از حمام اومدم بیرون ...
تصمیم گرفتم کتاب بخونم یکی از راه هایی که به هیچی فک نکنم .....
پس یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن بدون این که حتی متوجه بشم دارم چی میخونم.....
................
سلام علیکم ✋
فرزندان به نظرتون دو خط تایپ کردن چقد طول میکشه =/
دوتا دونه نظر بزارین حداقل بفهمم روند داستان دوس دارین یا نه .....
هووف اره ....
خلاصه که این پارتای طولانی حلال نمیکنم ...🤧
فیک به دوستاتونم معرفی کنید کیوت ها ...💎😊
ووت یادتون نره فرزندان ✋👑
بای بای 👋🦄
YOU ARE READING
Thank you for keeping my life
Fanfictionکاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی: نامجین-یونمین- هوپوی ژانر : انگست - درام - رومنس- اسمات جونگ کوک گفت: فکر نمیکردم سیگار بکشی آخه هنوز سنت قانونی نشده ... برگشت و دید همون کسیه که با نگاه اول قلبش مال اون شد... جواب دادم : سن فقط یه عدده میتونم ادمایی...