part3

522 102 5
                                    

بعد از این که تمریناشو تموم کرد ، سرشو آورد بالا و به ساعت نگاه کرد ساعت ۶ و نیم بود ، بعد از اینکه فهمید دیرش شده زود لباس پوشید گوشیشو برداشت و از اتاقش خارج شد، 
میدونستم که کسی نگرانش نمیشه پس بدون اینکه چیزی به کسی  بگه رفت سمت در ورودی...
ولی وقتی داشت ازش خارج میشد صدای مادرش و شنید که ازش پرسید کجا میره
برگشت سمتش و گفت: امشب تولد بوگوم و همرو دعوت کرده منم دارم میرم .....
میخواست ادامه حرفشو بگه که مادرش گفت : برام مهم نیس پیش کی میری
مهم اینه که کجا میری و تو داری میری تولد ...
بعد از کشتن دختر کوچولوی من چجوری میتونی  انقد راحت بری  خوشگذرونی ها... چجوری .....
بازم همون بحث همیشگی مامانش اون و مقصر مرگ مین هی میدونست و پدرش اون و مقصر افسردگی مادرش .....
مگه اون جز این که با خواست اونا به دنیا اومده بود چی کار کرده بود ...
اون موقع خودشم بچه بود ..
اون فقط ۶ سالش بود چجوری هم از خودش هم از بچه ای که ۲ سال ازش کوچک تره تو جنگل به اون بزرگی مراقبت میکرد ....
هیچوقت یادش نمیره وقتی رفتن تا با هم بازی کنن  و اون رفت تا چشم بزاره و مین هی رفت تا قایم شه...
وقتی داشت می شمرد یهو صدای جیغ شنید و برگشت و دنبال خواهرش گشت ...
و وقتی پیداش کرد در حالی بود که اون دختر ۴ ساله  توی یه چاله بزرگ افتاده بود و غرق خون خودش بود....
حتی هنوزم بعد گذشت ۱۱ سال از اون اتفاق کابوس صورت خواهر کوچیکشو میبینه.....
اون هیچوقت....
تو این فکرا بود که یهو یه طرف صورتش با شدت داغ شد ....
اره مامانش اون و زده بود ‌...
با این که اولین باری نبود که میزدنش ولی هیچوقت براش عادی نمی شد
حس میکرد با ضربه ای که به خاطر هیچی به صورتش میخوره کل غرور و زندگیش نابود میشه
سعی کرد اروم باشه و مثل همیشه فقط وایسه تا تموم شه ولی وقتی سه تا سیلی پشت هم بهش زده شد
خیلی اروم گفت : بسه
جوری که شک داشت کسی بشنوه  ولی مامانش شنید و گفت چی بسه این که تو قاتلی این هیچوقت تموم نمیشه ...‌‌
نزاشت حرف مامانش تموم شه و گفت :
من قاتل نیستم این شمایین که فک میکنین من قاتل مین هیم من.....
ولی اینبار سیلی محکم تری از پدرش خورد اونم دو تا پشت هم نتونست حرفش و ادامه بده .....
آخه مگه اون چی کار کرده بود..
پدرش داد زد : دهنتو ببند قاتل همین که ما کسی  بچمون  و کشته تو خونمون نگه داشتیم و خرجش میدیم و  از خونه بیرونش نمیکنیم تو باید شکر گزار باشی.....
و ادامه داد کاش اصلن تو اون خود کشی مزخرف سال قبلت مرده بودی  که  ما بخاطر و جودت انقدر اذیت نمیشدیم...
حالا هم هر گوری میخوای بری برو ....
بدون اینکه حرفی بزنه از خونه اومد بیرون پدرش هیچوقت اینجوری باهاش رفتار نکرده بود
هیچوقت بهش نگفته بود که سر بارشون و وجودش مزاحمت ایجاد میکنه
سعی کرد اشکاش و کنترل کنه ولی سخت بود واقعا سخت بود
سریع گوشیشو درآورد تا به جیمین زنگ بزنه و بگه امشب نمیره تولد که کسی صداش زد قبل از اینکه ببینه کی صداش زده یکی بقلش کرد  یکم سرشو عقب آورد و دید جیمینه
و جیمین گفت: با ماشین یونگی اومدیم دنبالت میخواستم زنگ در و بزنم و اتفاقی همه حرفاتون شنیدم...
سرشو آورد بالا گفت : یونگی هیونگ چی؟ اون فهمید ؟
جیمین: نه فقط گفتم یکم با خانوادت بحث شده ...
گفت"مرسی جیمینی و دوباره بقلش کرد
بعد از اینکه یکم همدیگه رو بقل کردن جیمین گفت : بریم خونه من ؟ زودتر آماده شیم بریم ؟
گفت: شما برید من نمیام میخوام یکم تنها باشم .....
.
.
.
.
.
.
ولی الان اونجا بود وسط تولد کی میتونست جیمین راضی کنه آخه....
با یه لباسی که اصلا بهش عادت نداشت و حس خوبی توش نداشت ولی به نظرجیمین خیلی بهش میومد ...
داشت به اتفاق امشب فک میکرد
نه اینکه بی خیال باشه نه ...
اصلا اینجوری نبود ، فقط یاد گرفته بود مشکلات اون مشکلات خودشن
کسی مجبور نیس به خاطرش ناراحت شه یا بخواد کمکش کنه پس مثل همیشه با یه لبخند فیک پیش دوستاش بود ،
هر چقدرم که آدم قوی ای باشی بازم بعضی وقتا کم میاری گاهی اوقات دلت میخواد توام ول کنی بری مثل آدمایی که با احساساتشون میرن جلو رفتار کنی برا یه بارم که شده اون کسی قرار بقیه رو درک کنه تو نباشی ...
تو همین فکرا بود که جیمین صداش زد ....
تهیونگ من تو رو نیاوردم اینجا که بشینی نگام کنی آوردمت که خوش بگذرونی.... حالا هم پاشو سعی کن یکم افکارت بریزی بیرون.....
پاشد و گفت : میرم بیرون یه سیگار بکشم برمیگردم...
رفت سمت در حیاط کسی اونجا نبود
سیگارشو روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت طعم تلخی تو دهنش پیچید...
خیلی دلش میخواست مثل گاس توی کتاب خطای ستارگان بخت ما سیگار براش یه استعاره باشه اینجوری که تو چیزی که میدونی برات مضر و در نهایت میکشتت و بزاری گوشه لبت ولی روشنش نکنی  ولی نه اون گاس بود نه اینجا تو یه کتاب بود اینجا دنیای واقعی بود چیزی که هیچ جوره نمیشه ازش فرار کرد حقیقت.... و قدرتمند ترین چیز تو کل دنیا"زمان"
...
زمان واقعا خیلی قدرت داره اون که تو رو میسازه و هیچ جوره نمیتونی باهاش مقابله کنی چرا چون تو هیچوقت به یک دقیقه قبل یا یک دقیقه بعدت نمیتونی بری....
و در نهایت غم این حس همیشه اونو یاد انیمیشن درون و بیرون می ندازه وقتی که خوشحالی بدن  یاد گرفت که سرکوب کردن غم کار درستی نیس ...
همه آدما ، میشه گفت یه جورایی ناراحتن هرکس به یه دلیلی به خاطر یه چیزی با علت های مختلف...
حتی همه اهنگایی که ما گوش میدیم بازم غم و به روش های مختلف توضیح میدن...
یکی درباره عشق میگه یکی درباره اجتماع و ......
در نهایت موضوع یه چیز ...غم.....
این حس که باعث میشه ما بقیه احساساتمون درک کنیم تا تو نا راحت نشی هیچوقت نمیتونی معنی خوشحال بودن و طعم واقعیشو به طور کامل و با کل وجودت حس کنی....
این کاری بود که همیشه انجام میداد وقتایی که نا امید میشد سعی میکرد دنبال یه روزنه کوچیک از امید برای ادامه مسیرش باشه.....
و خب دلیل الانش این بود اون هنوز میتونه بخنده.......=)
میخواست به دلایل دیگه فکر کنه که یهو کسی بهش گفت: فکر نمی‌کردم سیگار بکشی آخه هنوز سنت قانونی نشده ...
برگشت و دید همون کسیه که با نگاه اول قلبش مال اون شد...
گفت: سن فقط یه عدده میتونم ادمایی نشونت بدم که با نیم قرن عمر یا بیشتر هنوز نمیدونن زندگی باید زندگی کرد .....
جونگ کوک گفت: قشنگ حرف میزنی...
گفتم: قشنگ حرف زدن کاریه که هر کسی میتونه انجامش بده
من شعار نمیدم دارم از همه توانم برا عملی کردنش استفاده میکنم....
گفت : از صحبت کردن باهات خوشم اومد حالا میفهمم هیونگام چرا انقد جذبت شدن دوستت دارن ....
فک میکنم ما هم بتونیم بیشتر با هم آشنا شیم اینطور نیس...
گفتم : نه منم دوست دارم بدونم پسر جذاب مدرسمون چه جور اخلاقی داره....
گفت : تو الان جذابیت من و تایید کردی ... تحسینت میکنم  من خودم اگر کسی حتی واقعنم جذاب باشه هیچ وقت بهش نمی گم...
گفتم : من منکر واقعیت نمیشم فقط حقیقت و گفتم...
گفت : منم منکر زیبایی تو نمیشم...
میتونم به خوردن یه نوشیدنی دعوتت کنم؟
گفتم: به نظرت انقدر رسمی صحبت کردن لازمه من شاید فقط یکسال ازت کوچک تر باشم...
گفت " خوبه دیگه حالم داشت از این مدل حرف زدن به هم میخورد " جفتمون خندمون گرفت
دوباره گفت: بریم؟ پیش بقیه؟
گفتم : بریم
و با هم سمت جایی که بقیه وایساده  بودن رفتیم .......

..............................................
سلامی دوباره =)
چطورین
سیزده خوب گذشت 🙂
امشبم که همه میریم تو کار مکن ای صبح طلوع🤧
خب فرزندان همونطور که قبلا هم گفتم :
....حاجی دیگه ۳ پارت شد تقریبا میشه از داستان یه چیزایی گرف.....
پس
لطفا اگر میخونید چه دوس دارید چه ندارید نظراتتون رو با بنده در میون بگذارید...
بله اینگونه....
آها
اگرم که دوست داشتید ووت یادتون نره....؛)
در نهایت
بای بای .....👋

Thank you for keeping my lifeWhere stories live. Discover now