part 10

387 75 22
                                    

یک هفته گذشته حتی باورم نمیشه چجوری گذشت....
تو این هفته ام جز مدرسه رفتن کار دیگه ای نکردیم ......
هنوزم ری اکشن هیونگا  به ازدواج من و هوسوک هیونگ یادم نرفته و البته اتفاقای بعدش ........
فلش بک
بعد از اینکه برای هیونگا تعریف کردیم که چی شده همشون با این باز نگامون میکردن به جز جیمین و یونگی که خبر داشتن...
هوسوک هیونگ گفت:شما چرا انقد تعجب کردید .....
اتفاقیه که افتاده.....
و خیلی یهویی شد....
جین گفت : جونی بیا نیشگون بگیر ....
میخوام مطمئن شم که خواب نیستم ......
نامجون هیونگ سریع اومد جلو و لبای جین هیونگ کوتاه بوسید.....
جین هیونگ گفت: جونی تو منو تو خوابم می بوسی برا الان به یه چیز که تو بیداری انجام میدی نیاز دارم ......
نامجون هیونگ این دفعه به جین هیونگ اسپنک زد ....
و گفت عزیزم من هیچوقت تو خواب اسپنکت نکردم پس بیداری ......
جین گفت : آره بیدارم......
وایسا ببینم من الان بیدارم ......
تهیونگ تو چه غلطی کردی ها......
رفتی با هوسوک ازدواج کردی لعنتی .....
پس جونگ کوک چی میشه ....
مگه قرار نبود کاری کنی اونم تو رو دوست داشته باشه ......
ها ...
پس الان آخه......
و یهو متوجه شد چه چیزی رو  بلند تو جمع گفته ......
به اطرافش نگاه کرد که با چشمای متعجب بقیه و چشمای ناراحت ته و چشمای وات د فاک طورانه جیمین مواجه شد....
و گفت : متاسفم ته ...
از دهنم در رفت....
حواسم نبود......
هوسوک گفت: وایسید ببینم ....
تهیونگ راستش و بگو تو عاشق جونگ کوکی ؟ ....
تهیونگ ساکت به زمین زل زده بود .....
نامجون گفت: ته جواب بده ...
تو کوک دوس داری ؟
تهیونگ سرش و آورد بالا و گفت : بیاید بریم بشینیم تا براتون تعریف کنم ......
همه بلند شدن رفتن سمت حیاط و جایی که از بقیه جاها خلوت تر بود نشستن.....
تهیونگ گفت: هیونگا من از اولین باری که جونگ کوک دیدم روش کراش زدم ....
اول فک میکردم یه کراش ساده اس و زود تموم میشه ....
ولی بعد از یه مدت دیدم بدون فکر کردن بهش نمیتونم زندگی کنم ......
و تصمیم گرفتم که بهش نزدیک بشم و شانسمو برا این که اون عاشق خودم کنم امتحان کنم ...
من واقعا دوستش دارم ....
من بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوستش دارم......
برا همین خواستم تلاش کنم ..چون بنظرم بهتر که عشق داشته باشی و از دستش بدی تا اینکه هیچ وقت عاشق نشده باشی .....
من فقط نمیتونستم بدون تلاش از دستش بدم و لطفا درکم کنید......
همه بهش نگاه غمگینی  کردن و جین و جیمین اشکی که از چشماشون ریخت و پاک کردن ....
نامجون گفت : معلومه که درک میکنیم دونسنگ...
عاشق شدن چیزی نیست که دست خودت باشه و خوشحالم که میدونی برا چیزی که میخوای باید تلاش کنی...
لبخند محوی زدم و سرمو تکون دادم......
ولی هوسوک هیونگ  یهو بلند شد و گفت : آره ته تو الان تلاش کردی ....
و نشد.....
و حق نداری بیشتر از این تلاش کنی...
من بهت اجازشو نمیدم......
ما باهم ازدواج کردیم و تو برای منی ......
من بهت اجازشو نمیدم فهمیدی.....
با تعجب پاشدم و همین جور که حس میکردم داره تو چشمام اشک جمع میشه گفتم : هیونگ اره ما باهم ازدواج کردیم ولی این ازدواج خواسته من نبوده.....
تو اینو خواستی و حتی حاضر نمیشی که بهم بگی چرا .....
و اینکه من مال هیچکس نیستم .....
من یه کالا یا زمین یا  یه خونه نیستم که با یه تیکه کاغذ و دو تا امضا متعلق به تو بشه ....
هوسوک : من خواستم با تو ازدواج کنم ....چون که .....
چون که ....
ته : چون که چی هیونگ
جواب بده...
چرا این کارو کردی...
وقتی مطمئن بودی که من مخالفم....
چرا ....
هوسوک: فقط بیا تمومش کنیم....
خب.....یه لحظه عصبی شدم .....
و رفت .....
پایان فلش بک
از اون روز تا الان با هم حرف نزدیم......
نمیدونم کی ولی به هر حال که باید آشتی کنیم....
تو همین فکرا بودم که در اتاق زده شد ....
گفتم : بفرمائید
هیونگ اومد تو  و وقتی من و دید یه لبخند زد و گفت : متاسفم ته....
من واقعا متاسفم و به لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم...
گفتم: مشکلی نیس هیونگ ‌...متوجهم
سرشو و تکون داد و گفت: پس میتونم یه خواهش ازت داشته باشم؟
گفتم : حتما بگو چی هیونگ.....
گفت : فردا آخر هفته اس و تعطیلیم....
و بیا برای امشب بریم به جایی که من رزرو کردم بریم  و فردا برگردیم.....
بعد از یکم فکر کردن گفتم: باشه هیونگ......
مشکلی نیس...
فقط اینکه ... الان بریم؟
گفت: سعی کن تا یک ساعت دیگه آماده باشی که حرکت کنیم...
سرمو تکون دادم
و رفتم که حاضر  بشم ......
......................
چقد من زود آپ میکنم 😐😂
به همین برکت دست خودم نبود
یه مهربونی خیلی نظرای قشنگ داد منم گزاشتم دیگ😂🤧💜
خلاصه که لذت ببرید
شرط کامنتم باشه ۲۰ تا ۵ کلمه ای 😂✋

Thank you for keeping my lifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora