تهیونگ :
برگشته بودم خونه ..
کوکی من رسوند و بعد رفت میخواستم اماده شم برای خواب که تلفنم زنگ خورد ..
نگاه کردم و دیدم ک جیمین ...
جواب دادم و گفتم :+ جیمینی چطور.....
هنوز حرفم تموم نشده بود ک صدای یونگی هیونگ شنیدم ...
* ته منم ..
+ یونگی هیونگ
اتفاقی افتاده چرا از گوشی جیمین تماس گرفتید ...* ته ..
خب جیمین حالش خیلی خوب نیس و من واقعا کار دارم و نمیدونم الان چطوری ببرمش خونه اش چون باید به خانوادش توضیح بدم و نمیشه ...
میخواستم ببینم میشه بیارمش پیش تو ....+ حتما هیونگ
مشکلی نیس ....
فقط چرا حالش بده
چیزی شده ؟* یکم دیگه میرسم برات میگم ...
و من منتظر نشستم تا اون دو تا برسن .....
______________
نشسته بودم ک زنگ خونه رو شنیدم ...
سریع رفتم و در باز کردم ....جیمین تو حالت خیلی ناراحتی بود ....
و حرف نمیزد ....سرم گرفتم سمت یونگی و هیونگ و گفتم :
+ هیونگ چی شده
جیمین چشه ؟* خانواده من فهمیدن ...
+ چجوری ؟
خودتون بهشون گفتید ؟* موقعی ک داشتیم هم میبوسیدیم مارو دیدن و ...
و .....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
ته اونا اصلا رفتار خوبی با جیمینم نداشتن ....
من نتونستم خوب ازش دفاع کنم ...
من ...
اونا خانوادمن ..و جیمین ...
اون ...
من ...+ هیونگ جمله سختی نیس
فقط اون بگو
جیمین نیاز داره ک بشنوتش ....* دوست دارم جیمین ...
من خیلی دوست دارم ...
میدونم بهت نمیگم ، میدونم رفتار درستی ندارم ، ولی دوست دارم ، تو تنها کسی هستی ک قلب سرد من گرم میکنی ...
تنها کسی ک به زندگی پوچ من معنی میدی ...
من واقعت متاسفم ک نتونستم اون جور ک باید ازت دفاع کنم ...
حرفایی ک اونا زدن ...
همشون چرتن
دروغ محض ...
تنها چیزی ک تو هستی یه فرشته قشنگ ...
ک برای ما زیادی خوبه ...
ببخشید ک لیاقتت نداریم ...^ جیمین : یونگ من ....
من وقتی ساکت وایسادی و نگاه کردی وقتی حرفی نزدی من فک کردم ...
فک کردم ک حرفاشون قبول داری ....
فک کردم نظر توام همینه .....
الان ..
برای الان ...
مرسی ک اینارو گفتی من ، من نیاز داشتم بشنومشون ...+ من فک کنم بهتره تنهاتون بزارم ...
ولی فک کنم اصلا نشنیدن من چی میگم ....یکم بعد صدای بسته شدن در اومد ...
از اتاق رفتم بیرون و جیمین دیدم ک نشسته رو کاناپه و وسط گریه داره میخنده ....
VOCÊ ESTÁ LENDO
Thank you for keeping my life
Fanficکاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی: نامجین-یونمین- هوپوی ژانر : انگست - درام - رومنس- اسمات جونگ کوک گفت: فکر نمیکردم سیگار بکشی آخه هنوز سنت قانونی نشده ... برگشت و دید همون کسیه که با نگاه اول قلبش مال اون شد... جواب دادم : سن فقط یه عدده میتونم ادمایی...