part4

494 88 3
                                    

رفتیم و پیش بقیه هیونگا وایسادیم که جین هیونگ گفت:
عه کوک تو ته با همین....
داشتیم دنبالتون می گشتیم
خوب شد اومدین بوگوم میگه الان که همه رفتن ماها که صمیمیم یکم بیشتر بمونیم که بزنیم تو کار خوش گذرونی با دوز بالا.....=)
البته اگر موافقین و نمیخواین برین^*^
همه موافقت کردن تهیونگ میخواست با یه عذر خواهی بره نه اینکه نخواد خوش بگذرونه نه ...
ولی باید فکر میکرد و اینکه اون عاشق سکوت ...
پس گفت: ولی من باید برم چون یکم کار دارم ...و یه لبخند مصنوعی زد...
اومد خداحافظی کنه که یکی دستشو گرفت برگشت و دید جونگ کوک یه لحظه حس کرد قلبش از این حرکت اون حداقل دو تا ضربان جا انداخته......
کوک گفت : نمیشه بمونی؟ فک میکنم بدون تو خوش نمی گذره و اینکه من به یه نوشیدنی دعوتت کردم و هنوز اون بهت ندادم....
تهیونگ مگه میتونست به اون نه بگه البته که نمیتونست‌..
پس گفت : باشه پس میمونم....
و وقتی برگشت با نگاه های معنا دار جین و جیمین و نگاه هوسوک هیونگش که بر خلاف لبخندش بنظر یکم ناراحت می اومد رو به رو شد .....
قرار بر این شد که جرعت یا حقیقت بازی کنن اره این بازی یکم زیادی کلیشه ای شده ولی خب بنظرم هیچ وقت نمیشه ولش کرد و با چیزی جایگزینش کرد '&'
دور هم نشستن و بازی شرو کردن چون تولد بوگوم بود قرار شد اول اون بچرخونه ....
بین هوسوک و بوگوم بود ..
بوگوم پرسید : جرعت یا حقیقت
هوسوک: جرعت
بوگوم نگاه شیطنت آمیزی انداخت و گفت : برو از بالکن طبقه سوم بپر تو استخر =/
همه پوکر نگاش کردن که جین گفت : قصد داری بچمو جوون مرگ کنی ... جونی این آدمش کن تا نزدم نصفش نکردم
نامجون گفت: بوگوم یه چیز دیگه بگو ... این بچه کلا ۱۸ سالشه کلی آرزو داره میخواد زندگی کنه
بوگوم گفت: باشه پس میخوام یکم قشنگش کنم
تو جمع الانمون رو کی کراش داری ؟
و همه شاهد گرد شدن چشمای هوسوک بودن و همچنین مشتاق برای دونستن این قضیه
هوسوک گفت : حتما باید بگم؟
جیمین: از اونجایی که تنبیهی برا کسی که شرطش قبول نمی کنه نزاشتیم پس اره باید بگی ....
و ادامه داد و خب اگر گفتنش برات سخته میتونی بقلش کنی ..
هوسوک از جاش بلند شد و بدون هیچ مکثی سمت تهیونگ رفت و بقلش کرد
و تو گوش تهیونگ گفت : متاسفم ته ولی بزار اینا فقط بی خیالم شن
تهیونگ تکخندی زد و گفت : باشه هیونگ
بعد از اون هوسوک بطری چرخوند و بین جین و جونگ کوک بود
جین گفت : جرعت یا حقیقت 
کوک : جرعت
جین: پاشو و تهیونگ ببوس
کوک و ته همزمان : هیونگ این دیگه چه شرطیه
جین : کوک چیز شده فاکر باید از خدا تم باشه من دارم می زارم بچم ببوسی ...یه جوری حرف میزنه انگار قرار اولین بوسه اشو ازش بگیرن
و همه خندیدن
و ما اونجا تهیونگ رو داشتیم که فقط داشت سعی میکرد تپش قلبش کسی نشونه...
کوک : هووف باشه ، از دست تو هیونگ
کوک بدون اینکه دیگه چیزی بگه رفت سمت تهیونگ تو چشماش زل زد و بدون هیچ حرکت اضافه لباشو گذاشت رو لباش و لب پایینشو مک زد
سرشو برد کنار گوش تهیونگ که میخکوب شده سر جاش مونده بود و با صدای خیلی آروم گفت : لبات خیلی خوشمزه اس
مثل توت فرنگی ..
و اومد عقب و با یه پوزخند نشست سر جاش
بقیه به بازی ادامه دادن ولی تهیونگ دیگه حواسش اونجا نبود تمام فکرش پیش حس اون لحظه اش بود و هیچی از بازی نفهمید ...
اره نه اینکه ندونه جین قبلن بهش گفته بود که کوک یه پلی بوی و هیچوقت به این جور کارا نه نمیگه ولی آخه....فاک ...
اون زیادی خوب نیس...
تو همین فکرا بود که جیمین تکونش داد
تهیونگ حواست کجاس چند بار صدات زدم
گفت : ببخشید چند لحظه حواسم پرت شد
جیمین : شب میای خونه من ؟
تهیونگ : اره اگر مشکلی نیس
جیمین : نه خیلیم خوب میشه بعد از اینکه همه از هم خداحافظی کردن
جونگ کوک اومد سمت تهیونگ گوشیشو ازش گرفت و بعد از اینکه با دست تهیونگ قفلش باز کرد شماره خودشو تو گوشی سیوکرد  و بعد از گفتن بای بای توت فرنگی رفت
یونگی جیمین و تهیونگ رسوند خونه و بعد از اینکه تهیونگ شاهد یه کیس هات بین اون دو بود رفتن تو خونه
و مثل همیشه هر دوشون رو تخت جیمین خوابیدن
با اینکه نیاز بود به خیلی چیزا فکر کنه ولی سعی کرد بی خیال شه و فقط به مغزش استراحت بده امروز خیلی بهش فشار اومده بود .....و اگر قرصاش نبودن قطعا قراره بود یکی دیگه از حمله های پانیک مزخرفش تحمل کنه
پس سعی کرد بخوابه
و با اینکه میدونست این چیزا هیچ وقت عملی نمیشن
ولی دعا کرد کاش فردا براش روز بهتری باشه ....
.......................
بالاخره بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسید که باید این کارو بکنه حرف باباش براش خیلی ناراحت کننده بود
اره اونا خیلی اذیتش کردن ولی حد اقل فک میکرد که دوستش دارن ولی مشکل اینجا بود اون فقط فکر میکرد ..
حقیقت که نداشت......
تو این دو روز که خونه جیمین بود خیلی بهش فکر کرده بود و تصمیم گرفته بود مستقل شه و جدا زندگی کنه این مطمئن بود که پدر و مادرش مخالف نمیکنن چون از اون شب حتی بهش زنگم نزدن که بپرسن کجاس...
تصمیم گرفت اول با جیمین حرف بزنه به هر حال اون بهترین دوستش بود....‌
بعد از اینکه همه چیز و برای جیمین گفت
جیمین: ته این دیوونگیه تو فقط ۱۷ سالته چجوری میخوای تنها زندگی کنی؟ نه پول داری نه کار داری
و خودتم که پدرت بهتر از من میشناسی و میدونی اونقدری قدرت داره که کاری کنه نه جایی بهت کار بدن نه خونه ......
گفتم : میدونم جیمین همه اینایی که میگی رو میدونم اینم میدونم که پدرم چه طور آدمیه...
ولی میگی بشینم یه گوشه و برا چیزی که هر روز خدا به خاطرش عذاب میکشم حرف بشنوم من دیگه توان دیگه بهم بگن قاتل ندارم من لعنتی فقط دو سال از مین هی بزرگتر بودم عقلم به چی می رسید....
به خاطر این که میدونم قرار جلوم گرفته شه که نمیتونم بشینم یه جا و نگاه کنم ....
برای الان فقط میخوام انجامش بدم و در مورد اتفاقات بعدش ترجیح میدم تو همون بعد بهش فک کنم ....
جیمین: باشه میدونی که هر کاری کنی من پشتتم پس هر چیزی خواستی بگو و لبخند آرومی زد
بعد از اینکه بقلش کردم گفتم : مرسی که همیشه هستی ^<>^
...........‌‌‌‌......
الان تو راه خونه ام نمیدونم قرار چی بشه و اگر بخوام راستشو بگم...
یکم استرس دارم خب بنظرم این طبیعیه چون میخوام یه کار واقعا سخت انجام بدم ....
.............
های گایز ✋
حالتون چطوره
هفته بعد تعطیلاتتون چطور گذشت
برا من که مزخرف بود🤷‍♀️
و اینم پارت جدید...
و فرزندان قبول نیس که بخونین و نه نظر بدین و نه ووت.....
من قبل از اینکه خودم بخوام یه فیک بنویسم تقریبا فک میکردم کار به شدت راحتیه و مگه دو خط نوشتن چه قد وقت میگیره =/
ولی الان که دارم مینویسم میفهمم اصلا کار راحتی نیس .....
سابقه داشته رو یه تیکه هاییش چند ساعت یا یه روز فک کردم .....
یا از دوستام کمک گرفتم ...
پس اگر میخونین ...
چه دوستش دارید چه ندارید که امیدوارم دوستش داشته باشید 😊💎
نظر بدین ....
و اگر خوشتون اومده علاوه بر نظر ووت هم بدین....
و بای بای مارشمالوها👋🍡🍭

Thank you for keeping my lifeWhere stories live. Discover now