part 11

392 71 18
                                    


دو ساعت میشد که راه افتاده بودیم و جاده داشت جنگلی میشد ....
این جور که فهمیدم هیونگ یه جایی تو جنگل اجاره کرده ....
خوبه ....
واقعا به همچین جایی نیاز داشتم ......
بعد از گذشت حدود ۴۰دقیقه هیونگ نگه داشت که پیاده شدیم ....
ویلا قشنگی بود....
جوری که دلم میخواست تا همیشه توش بمونم .....
چقد اینجا ارومه.....
دوسش دارم .......
ولی کاش کوکیم اینجا پیش من میموند.....
چقد خوب میشد اگر باهم اینجا زندگی میکردیم ......
با لمس شدن شونم برگشتم سمت هوسوک هیونگ
بهم گفت : خوشت اومد ؟
گفتم : اینجا واقعا خوبه و مرسی......
گفت : خوبه ..پس چرا نمیری تو؟
گفتم : اوه ..اره ...بریم
و توش واقعا عالی بود .....
یه بالکن از شیشه که تخت اونجا قرار داشت و کلی ستاره ازش مشخص بود.....
رفتم سمت تخت و روش دراز کشیدم و به ستاره ها زل زدم ....
زیادی قشنگ بودن......
هیونگ صدام کرد و گفت : تهیونگ راستش اوردمت اینجا که در مورد یه موضوعی صحبت کنیم.....
و اول بیا شام بخوریم ....
تا من شام آماده میکنم میتونی بخوابی ....
بنظرم خوشت اومده ......
گفتم: اوه ...نه ...کمکت میکنم ...
گفت : نه نه کار خاصی ندارم.....
و من سرمو تکون دادم و به سمت اتاق خواب برگشتم......
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم رو تخت دراز کشیدم و به آسمون زل زدم......
یکم کنجکاو شدم که هیونگ چی میخواد بهم بگه .....
ولی سعی کردم فقط به صحنه ای که رو به رومه فک کنم ....
یکم زیادی فوق العادس.......

تقریبا دیگه داشت خوابم میبرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تقریبا دیگه داشت خوابم میبرد ....
که صدای هوسوک هیونگ شنیدم : ته ... بیا شام عزیزم....
از جام پاشدم و رفتم بیرون .....
دیدم هیونگ یه میز به شدت رمانتیک چیده ...
یکم تعجب کردم ....ولی به روی خودم نیاوردم.....
من و دید و گفت : چرا وایسادی بیا بشین.....
سرمو تکون دادم و رفتم نشستم .....
بعد از اینکه غذامون تموم شد.....
هیونگ گفت : بهت گفتم که برات سوپرایز دارم .....
بیا میخوام نشونت بدمش....
بعد از اینکه سویشرت من و داد دستم و پوشیدمش....
رفتیم سمت تراس بزرگی که گوشه خونه بود......
اونجا نشستیم و هیونگ گفت : ته تو گفتی که عاشق جونگ کوکی مطمئنی؟
گفتم: هیونگ فک کنم گفتی که امشب برای استراحت اینجاییم پس بیا به جای فکر کردن در مورد این چیزا کار دیگه ای کنیم .....
گفت: میدونم و درکت میکنم ....لطفا جواب بده ....نیاز دارم که بدونم.......
نفس عمیقی کشیدم گفتم : آره دوستش دارم....زیادیم دوسش دارم......
گفت: خوبه ....
پس میدونی عشق یعنی چی .....
میدونی که دوست داشتن کسی دست خودت نیس ....
میدونی که کاری از دستت بر نمیاد.......
تو همه ی اینارو میدونی و میخوام بدونی که من عاشقتم تهیونگ......
علت ازدواجمونم همینه .....
در حقیقت پدر تو با پدر جونگ کوک صحبت کرده بود ......
قرار بود شما باهم ازدواج کنید .....
هم به خاطر آینده کاری و هم به خاطر کوک ......
خانواده اش خیلی نگرانشن چون اون زیادی خوش گذرونه و میدونستم اذیت میشی....
ته ......
قول میدم یه کاری بکنم که توام عاشقم شی ....
قول میدم کاری کنم که توام دوستم داشته باشی .....
فقط قبولم کن .... لطفا ......
یه لحظه از حجم اطلاعاتی که یهو فهمیده بودم نتونستم فکر کنم ....
یعنی به خاطر این که من و دوس داره شانس ازدواج با کوکی ازم گرفته......
شاید اگر باهم ازدواج میکردیم .... اونم عاشقم میشد ...
شاید دیگه مجبور نبودم تنها باشم ....
شاید بالاخره منم میتونستم یه بار شاید برای یه بار متوجه بشم این که کسی دوستت داشته باشه یعنی چی......
با فکر کردن به ایناناخودآگاه اشکام سرازیر شد .....
گفتم: هیونگ تو میدونستی .... تو میدونی که من تو رو مثل برادرم میدونم .....
میدونی نمیتونم به چشم دیگه ای ببینمت....
تحمل این ازدواجم فقط به خاطر این بود که فقط یکم آرامش میخواستم .....فک کردم در کنار کسی که برادرم میدونمش یکم آرامش دارم .....
ولی ....
من متاسفم..... واقعا متاسفم ...... ولی نمیتونم حستو قبول کنم ......
هوسوک: تهیونگ ...خواهش میکنم بیشتر فک کن من با تمام قلبم عاشقتم .....
گفتم : هیونگ میدونی فرق بین عشق من و تو چیه؟
فرقش اینه که تو با احساسات و قبلت من و دوس داری ..‌..
چیزی که دست خودت نیس و باور کن که زودم از بین میره.....
ولی من با تموم عقل و منطق و مغزم عاشق کوکیم.....
این یه حس نیس ... عقلمه... احساساتی که به خاطرش دارم از عقلم و منطقم نشات میگیره .....پس بیا فراموشش کنیم....
هوسوک : واقعا قبولم نکردی ؟
و اشکاش ریخت و دوباره گفت : چرا دوستم نداری ...
کوکی چی داره که من ندارم .....چرا اون ولی من نه .....
گفتم : هیونگ تو هیچی کم نداری تنها فرقت با جونگ کوک اینه که اون جئون جانگ کوک و تو جانگ هوسوک ....
تنها فرقتون برای من همینه ......

.......................................................................‌
خب سلام دوستان ......
چطورید؟.....
برا من که امروز آخرین روز مدرسه بود
شما چطور ؟.....
و اینکه بالاخره علت ازدواج رو متوجه شدیم 😁✋
دوستش بدارید .....
سرش خیلی وقت گذاشتم واقعا 🤧
و اینکه شرط عاپ پارت بعدی
۳۰ تا کامنت ۵ کلمه ای هستش ........
و میخوام براتون از پارت بعد اسپویل کنم😎😂
*وی عشق اسپویل است *😂😂
میفرمودم
اسپویل
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.یکم پایین تر.....‌😐😂
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رسیدید😂
...
تیغ از بسته خارج کردم و دستمو اوردم جلوی صورتم .....
به همه ی اتفاقایی فک کردم که باعث شد الان اینجا باشم .....
و تیغ رو دستم کشیدم .....
..............
کوک گفت : میدونی تهیونگ من حتی الان نمیدونم که تو از چی ناراحتی ولی یه چیز میدونم ......
هیچ چیز اون قد ارزش نداره که بخاطرش به خودت آسیب بزنی .....
...............
خیلی دلم میخواد جای تو باشم .....
گفت : جای من ؟ چرا ؟
گفتم : نمیدونم چه فکری کردم که الان دارم بهت اینو میگم ....
ولی میدونم الان فقط میخوام انجامش بدم......
ولی من دوس دارم جای تو باشم چون فک میکنم هیچکس اندازه تو نمیتونه دوس داشته بشه .....
.................
اره دیگه اینگونه......
فعلا بای بای 👋👋

Thank you for keeping my lifeWhere stories live. Discover now