part6

460 77 9
                                    

با امروز دو روز بود که از این اتاق لعنتی بیرون نرفته بودم ....
دیگه دارم روانی میشم حتما جیمین کلی نگرانم شده ...
داشتم دنبال یه راهی برا خبر دادن بهش می گشتم که کسی در زد بعد از اجازه ورود دادن .. مادرم اومد تو رو به روم وایسادو گفت : نامزدت و خانواده اش امشب میان قرار مراسم ازدواجتون تو این هفته برگزار شه و وقتی که تو ۱۸ سالت شد رسمی میکننش...
بعد از تموم شدن حرفاش رفت سمت در و قبل از رفتم برگشت و ادامه داد : بهتر یه لباس خوب بپوشی و رفتارتم درست باشه ......
و رفت........
دیگه نمیدونم باید چی کار کنم ....
من همیشه سعی میکنی به خودم روحیه بدم .... چون شرایط هر چقدرم که بد باشه بالاخره میگذره و تموم میشه....
ولی برای الان فقط دلم میخواد تموم شه....
..................‌...........
چقد زود شب شد ......
داشتم به این فک میکردم .....
در اتاقم زده شد و یکی از خدمتکارا بهم گفت که تا ۴۰ دقیقه دیگه باید برم پیش بقیه ...
هووف
پاشدم تا حاضر شم میدونم با لجبازی کردن چیزی درست نمیشه .....
بعد از گذشت نیم ساعت حاضر بودم و رفتم پایین ....از پله ها پایین میرفتم که هوسوک هیونگ دیدم نشسته بود رو مبل
رو به روییم خیلی تعجب کردم .... رفتم جلو و سلام دادم...
تهیونگ : سلام
پدرم : آقای جانگ این پسرم کیم تهیونگ
جانگ: سلام پسر  خوشحالم که میبینمت
و وقتی همین مراسم با مادرم و همسر آقای جانگم اجرا کردیم
رفتم سمت هوسوک هیونگ و گفتم : هیونگ تو اینجا چی کار میکنی؟ ...
هوسوک: متوجه میشی تهیونگ یکم صبر داشته باش....
سر مو تکون دادم و نشستم تا ببینم قرار برا زندگیم چه تصمیمی گرفته شه...
بعد از شام .... همه تو اتاق پذیرایی نشسته بودیم ... که آقای جانگ صحبت شروع کرد ...
جانگ: تهیونگ پسرم من و پدرت تصمیم گرفتیم تو با پسر من ازدواج کنی از اونجایی که گرایش جفتتون یکیه تصمیم بر این شد ....
پسر من مخالفتی نکرده و پدر توام به من گفت که تو مخالف نیستی .... پس مراسم ازدواجتون آخر همین هفته برگزار بشه و بعد از اینکه  تو ۱۸ سالت شد به طور رسمی ثبت بشه ....
و پدرم ادامه داد : بهتر با پسر آقای جانگ یکم صحبت کنی تهیونگ....
گفتم : مگه پسرشون اومده؟
پدرم گفت : بله پسر آقای جانگ پشت سرت نشسته منظورم هوسوک ....
این دیگه زیادی بود ....
اینا میخوان من با هوسوک هیونگ ازدواج کنم  اون مثل برادرمه ....
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم سمت در و رفتم تو حیاط ، و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن و اشکام بی اختیار  می ریخت ....
که هوسوک هیونگ صدا زد : تهیونگ ... ته ته ... عزیزم من واقعا متاسفم نمیخواستم اینجوری بشه ...
اشکامو و پاک کردم و گفتم : هیونگ تو میدونستی قرار با من ازدواج کنی ؟
سرش و انداخت پایین و بعد از یه مکث کوتاه گفت : آره
گفتم :  هیونگ چرا موافقت کردی ؟ فهمیدن  این که مخالفم نباید سخت بوده باشه ... چرا موافقت کردی ؟
چیزی نگفت ...
گفتم هیونگ: فقط بهم بگو چرا ..... فقط میخوام علتشو بدونم که بتونم درکش  کنم......
اون بازم چیزی نگفت ....
و بعد از چند ثانیه گفت : متاسفم
سعی کردم آروم باشم و بهش نگم تاسف تو به چه درد من میخوره.....
همون موقع پدرم اومد تو حیاط و خطاب به من گفت : وسایلتو جمع کن تهیونگ قرار شما تا ازدواجتون با هم زندگی کنید تو خونه ای که من و پدر هوسوک با هم براتون گرفتیم...
...........................
بعد از رفتن هوسوک هیونگ و خانواده اش...
من رفتم سمت اتاقم و میدونستم که باید وسایلم جمع کنم ....
صبح هیونگ میومد دنبالم که بریم به اون خونه  ....
زندگی بعضی وقتا اصلا سوپرایزای قشنگی نداره ..هفته قبل حتی فکرشم نمی کردم که این هفته قرار باشه زندگی مشترکمو با کسی که مثل برادرمه شروع کنم ......
حتی فکر بهشم روانی کننده اس .....
چمدونمو گزاشتم رو تخت و شروع کردم به جمع کردن وسیله هام همه لباسام و .......
بعد از تموم کردن اونا رفتم سمت راه پله ی اتاق مورد علاقم...
کاشکی توی اون خونه ام بتونم همچین جایی داشته باشم ....
یه جعبه بزرگ گزاشتم و شروع کردم به جمع کردن دونه دونه کتابام ....
بعد از جمع کردن وسایلم رفتم سمت تخت خدا قطعا خواب گذاشته برا فرار از مشکلات...
و همین جور که به سقف زل زده بودم خوابم برد.......
.
.
.
.
.
صبح با صدای در زدن کسی  از خواب بیدار شدم  ..
رو تخت نشستم و گفتم : بله
که یکی از خدمتکارا در و باز کرد و گفت : آقای جانگ اومدن و منتظر شمان
گفتم : الان میام
پاشدم و آماده شدم
باورم نمیشه دارم از این خونه میرم
به اتاقم زل زده بودم و سعی میکردم همشو یادم بمونه ممکنه بود تا مدت ها نیام اینجا...
دو باره در اتاقم زده شد ..گفتم : الان میام
که صدای هیونگ شنیدم
گفت : تهیونگ منم میتونم بیام تو
چند لحظه سکوت کردم ... خیلی ناراحت بودم و نمیخواستم ببینمش ...
ولی به هر حال که باید باهاش رو به رو شم...
پس گفتم : بیا تو هیونگ
اومد تو و گفت : اومدم که بریم خونه
سرم تکون دادم و گفتم : پس بریم
گفت: نمیخوای چیزی بخوری ؟
گفتم : شاید تو راه یه چیزی گرفتم
فعلا بیا فقط بریم
سرشو تکون داد و اومد سمتم گفت: بزار کمکت کنم
و یکی از چمدونامو برداشت
منم کوله امو  برداشتم و بعد از گرفتن دسته اون یکی چمدون رفتم سمت در .....
که هیونگ گفت : بعدا یکی میفرستم بقیه وسایلتم بیاره...
گفتم: هیونگ چیزی نمیخوام فقط بگو جعبه هایی که توش کتابامو گزاشتم بیاره...
باشه ای گفت و از پله ها رفتیم پایین....
مامان و بابام دیدم که نشسته بودن روی مبل و داشتن من و نگاه میکردن ....
رفتم سمتشون و گفتم : من دارم میرم ... اومدم که باهاتون خداحافظی کنم ....
پدرم گفت : دوباره همدیگه رو میبینم مراسم ازدواجتون نزدیکه.....
سر مو تکون دادم و اومدم برم سمت در که مامانم صدام زد:
تهیونگ ...
برگشتم سمتش و گفت : سانا گفت که برای مراسم ازدواجت نمیتونه بیاد ....
گفتم : باشه
و رفتم در و باز کردم و رفتم سمت ماشین هیونگ ....
داشتم فک میکردم که چرا همه من و مقصر همه چیز میدونن
شاید واقعا من مقصرم ..
داشتم فک میکردم که هیونگ صدام زد : ته چمدونتو بده میخوام بزارمش پشت ماشین....
چمدون دادم  دستش و رفتم صندلی جلو نشستم ...
هیونگ اومد و بعد از نشستن کنارم ماشین روشن کرد و رفتیم سمت در حیاط ......
.
.
..............
مرسی که میخونین نظر نمیدین
لطفا نظرم و ووتم بدین....
مرسی که میخونین ووت میدین
پس
لطفا نظرم بدین .....
کلا مرسی دیگه.....😂😻
ماه رمضونتون چه طور میگذره....
من که هنوز نفهمیدم چجوری برنامه ریزی کنم که از افطار تا سحر کل چیزایی که تو یه روز باید میخوردم بخورم ...🤨😶😂
واقعا کار سختیه وقت کم میاد😂
راستی سلام یادم رفت 😐
پس
سلام😐✋😂
البته الان دیگه خدافز👋⭐😂
🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️

Thank you for keeping my lifeKde žijí příběhy. Začni objevovat