به آرومی در اتاق رو باز کرد و وارد شد. لبخند مهربونی به صورت غرق خواب تهمین زد.
کنارتخت نشست و با صدای نسبتا آرومی صداش زد:تهمین بابایی بیدار شو ..
تهمین تکون کوچیکی خورد اما بیدار نشد.به پهلو چرخیدو صدایی از ته گلوش خارج کرد.
جیمین دستش رو روی کمر تهمین گذاشت وبه آرومی تکونش داد:بابایی صبح شده باید بری مدرسه...تهمین آروم پلکش رو باز کرد:نمیشه یکم دیگه بخوابم بابا جی؟
جیمین دلش نیومد اذیتش کنه...+باشه پسرم یکم دیگه چشماتو ببند من میرم صبحونتو آماده کنم تو هم یکم دیگه بیا.
از روی تخت بلند شدو از اتاق خارج شد.لیوان آب پرتقال رو روی میز گذاشت. یه نون تست برداشت و کمی کره و مربای تمشک روش مالید.
نون تست دیگه ای روش گذاشت و برشش زد.تهمین درحالیکه موهاش آشفته بود و دستش روی چشمش بود از اتاق بیرون اومد.
با صدای بچه گونه ای سلام کرد:صبح بخیر
جیمین لبخند مهربونی زد:صبح بخیر پسر گلم...
زود برو دست و صورتتو بشور تا صبحونه بخوریم..کمی بعد تهمین با دست و صورت خیس وارد آشپزخونه شد. جیمین حوله کوچیک و تمیزی رو برداشت و زیر پای تهمین رو زانوهاش نشست.
+بزار اول صورت پسر خوشگلمو خشک کنم ...
خب تموم شد حالا برو بشین سر میز.
تهمین:بابا ته خونه نیست؟
+امروز صبح زود عمل داشت مجبور شد زودتر بره...تهمین:بابایی بابا ته خیلی باهوشه؟ آخه اون همش تو اتاق عمله..
جیمین به بانمکی پسرش خندید:آره پسرم بابا ته خیلی خیلی باهوشه...
تهمین:حتی از تو؟
+حتی از من ...وقتی دانشگاه بودیم اون همیشه نمره هاش از من بهتر بود.
تهمین در حالیکه ساندویجشو گاز میزد بی مقدمه پرسید:بابا جی من چرا مامان ندارم؟جیمین قهوه توی گلوش پرید چند تا سرفه پشت سر هم کرد، اجازه داد کمی آروم بشه دستش رو روی گونه تهمین کشید :تهمین بابایی تو از اینکه مامان نداری خیلی ناراحتی؟
تهمین با همون سادگی و بچگیش جواب داد:من اصلا نمیدونم مامان داشتن چطوریه...فقط وقتی دیدم دوستام همه مامان دارن تعجب کردم...
+ببین پسرم یه چیزایی هست که تو نمیدونی من و بابا ته میخوایم وقتی بزرگتر شدی همه چیو بهت بگیم ولی الان ممکنه نتونی درک کنی و گیج تر بشی. فقط اینو بدون تو مامان داشتی ولی به یه دلایلی دیگه نمیتونی باهاش باشی و اینکه منو بابا ته خیلی خیلی عاشقتیم... تو عزیز ترین دارایی زندگی منو بابا ته ای...اینو همیشه یادت بمونه...
تهمین در حالیکه گاز دیگه ای به ساندویچش میزد سرشو تکون داد.
+عسل بابا میدونه دو روز دیگه تولد بابا ته...
تهمین برق خوشحالی تو چشماش زد:اوهوم میدونم و تو هم حتما تصمیم داری سورپرایزش کنی..
YOU ARE READING
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantasyنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...