در حالیکه با موبایلش حرف میزد از اتاقش بیرون اومد.
+بابا شما باید باهاش حرف بزنی، بهتره قانعش کنی.من دیگه یه پسر نابالغ نیستم که ندونم درست و غلط چیه، نمیخوام کسی برام تصمیم بگیره حتی اگه آخر راهی که انتخاب کردم بن بست باشه.
چرا مامان نمیخواد بفهمه من بزرگ شدم، خوب و بدو تشخیص میدم.
نوجوونم نیستم که از روی احساساتم و غریزه م بخوام عمل کنم.
به مامان بگو من خیلی دوسش دارم، اما این تاثیری روی عوض کردن نوع زندگیم نداره.
بابا من یه دکترم اگه یه چیزیم بود میفهمیدم......من حتی با یه روانپزشک حرف زدم الان نه چند سال پیش....وقتی برا اولین بار در مورد خودم فهمیدم.....
خواهش میکنم بابا باهاش حرف بزن.
من تهیونگ دوست دارم به هیچ قیمتیم از دستش نمیدم، حتی اگه به قیمت ندیدن مامان باشه.تلفنو قطع کردو گوشیشو روی مبل انداخت.کلافه هوفی کشید.
جانکوک آماده دم در ایستاده بود:بیا بریم دیرمون شد.
_داشتی با بابات حرف میزدی؟
+آره ....میگفت مامان هنوز از دستم عصبانیه....فکر میکنه من منحرف شدم....._به نظرم تو باید خیلی قبلتر به مامانت میگفتی. درست نبود موضوع به این مهمیو ازش پنهون کنی.
یهویی یه پسر بردی گذاشتی جلوش گفتی دوست پسرمه، خب بهش حق بده بترسه و شوکه بشه.+نمیدونم به خدا عقلم دیگه کار نمیکنه.
_فرقیم نکرده اون که از قبل کار نمیکرد.
دوباره بحثشون بالا گرفت و کل کلاشونو شروع کردن.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆توی ماشین در حال رفتن به سمت دریا بودند.
تعدادی ازهمکارای بیمارستان تصمیم گرفتند آخر هفته دسته جمعی به پیکنیک برن، کنار دریا رو انتخاب کردند.لیا توی ماشین جانکوک و جیهوپم همراه جیمین توی ماشین تهیونگ نشسته بودند.
+امروز هوا خیلی عالیه جیهوپ با این حرف سکوت توی ماشین شکست.
تهیونگ سرشو یکم از پنجره بیرون آورد، نفس عمیقی کشید:هووووووم آره حس خیلی خوبی داره.
بعد از چند ساعت رانندگی به کنار ساحل رسیدن.ماشیناشونو توی پارکینک گذاشتن و به همراه وسیله ها به طرف ساحل حرکت کردند.
هر کس مشغول انجام دادن کاری شد.پسرا مشغول بر پا کردن چادرا شدن، دخترا هم وسایل و لوازم رو مرتب میکردن.
زیر انداز بزرگی پهن شده بودو همه مشغول خوردن عصرونه بودن، با هم میگفتنو میخندیدن.
یکی از بینشون پیشتهاد بازی داد، هر کس یه نظری داشت.
+میگم بیاین بازی کنیم.
_چه بازی؟
+راست و جرات چطوره؟_خوبه ولی بمونه برا بعد شام اونموقع هوا تاریک میشه لب ساحل مزه میده.
+منم موافقم
_والیبال چطوره؟
اکثریت رای مثبت داشتن.
STAI LEGGENDO
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantasyنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...