part14

729 147 84
                                    

جیمین فقط محو پسر روبه روش شده بود.مگه امکان داشت.خودش بود ....بیوتی .

با همون چهره, همون چشما، همون بینی، همون صورت، فقط تفاوتش این بود که ظاهرش مرد بودو قد و هیکلش از بیوتی بزرگتر بود.
حتی رنگ موهاشم بلوند بود، درست رنگ موی بیوتی, فقط کوتاه تر.

جیمین دیگه صدایی نمیشنید، متوجه اطرافش نبود. فقط مات چهره پسر شده بود.

تا اینکه با پسر چشم تو چشم شد.وای امکان نداشت همون نگاه، همون رنگ چشم آسمونی ......اونقدری گیج شد که نفهمید لیوان قهوه ش برگشت روی پاش.
حتی احساس سوزش نکرد.
تا اینکه با صدای استاد به خودش اومد.

+آقای پارک حواستون کجاست ؟
از خلسه ای که توش گیر کرده بود بیرون اومد، تازه احساس خیسی و داغی کرد.به خودش نگاهی کرد تازه متوجه شد قهوه روش ریخته.

ج:ببب.....خشید استاد نفهمیدم چی شد.
+حالتون خوبه دکتر؟
ج:بله استاد ....ببخشید باید برم سرویس تا لباسمو تمیز کنم.

سرشو پایین انداخت تا دوباره با پسر روبه رو نشه ،ازکنارش گذشت و از اتاق خارج شد.

پسر که متوجه نبود کمی گیج به اطراف نگاه کرد.
استاد:معلوم نیست این اواخر چی به سر این بچه اومده.
تهیونگ:استاد میتونم با اجازتون برم؟
+بله بفرمایید با سرپرستار چویی قبلا آشنا شدین پس مشکلی نیست.
ته:ممنونم ،با اجازه.

تهیونگ بی خبر از همه جا به سمت دستشویی رفت.
جیمین جلوی آیینه مشغول تمیز کردن خودش بود ‌اما اصلا روی کارش تمرکز نداشت .تمام فکرش روی اون پسر بود.

ج:یعنی خودشه؟ ....دیونه شدی جیمین ...عقلت کار میکنه؟.... خودت میدونی داری چی میگی؟باید برم پیش جیهوپ, باید با یکی حرف بزنم الانه که دیونه بشم.
میخواست از دستشویی خارج بشه که اون پسر وارد شد.
+اوه حالتون خوبه دکتر.
جیمین دستپاچه گفت:بله بله ..چیزی نشده بود فقط کمی شلوارم خیس شد.
+خیالم راحت شد .یه لحظه فکر کردم مسببش منم.

+نه چرا این فکر کردین ؟یه لحظه هواسم پرت شد لیوان از دستم افتاد.
پسر دستشو جلو برد:فکر کنم خودمو خوب معرفی نکردم کیم تهیونگم از آشناییتون خوشبختم.

جیمین دستشو به آرومی جلو برد :جیمینم ...پارک جیمین منم از اشناییتون خوشبختم.
دستاشون به هم قفل شد.و همزمان جریان برقی از بدن جیمین رد شد که باعث شد کمی بلرزه.
سریع دستشو از دست تهیونگ جدا کرد تا بیشتر ضایع نشه.
از دستشویی خارج شد و تهیونگ گنگ به رفتنش نگاه کرد.
☆☆☆☆☆☆☆☆

به سمت اتاق جیهوپ رفت .در زد وقتی جوابی نشنید خواست در باز کنه که دید قفله.پرستاری از کنارش رد شد :با دکتر جانگ کار داشتین.
ج:بله ، نیستن؟
+رفتن سلف دکتر،وقته ناهاره.
ج:اوه چه زود وقت ناهار شد .ممنون

lost soul(روح گمشده )/MINVWhere stories live. Discover now