جانکوک از پارکینگ بیمارستان خارج شد .سر خیابون که رسید لیا رو دید در حال قدم زدن توی پیاده رو.میخواست بوق بزنه ولی ترجیح داد مثل یه جنتلمن کنار بایسته و بیوتی رو صدا بزنه.
کوک:لیا شی؟
لیا سرشو به سمت صدا چرخوند و با دیدن جانکوک لبخندی زد:سلام دکتر .
کوک:جایی میرید برسونمتون.
+ممنون ،خیلی دورنیست.
کوک:تعارف نکنید .منم خوشحال میشم .عادت ندارم تنهایی ماشین سواری کنم.
لیا با کمی تردید بالاخره سوار شد.ممنون .من چند خیابون بالاتر پیاده میشم.
کوک لبخندی زد:دوست دارین یه قهوه با هم بخوریم؟
لیا به سمت کوکی برگشت:قهوه؟
کوک:همینطوری گفتن.الان اصلا حوصله ندارم برگردم خونه .خواستم یکم وقت کشی کنم.
+منو ببخشید ولی من یکم کار دارم .چون تازه اومدیم هنوز وقت نکردم وسایلمو جمع و جور کنم.
کوک:اوه ...بله ببخشید اصلا پیشنهاد خوبی نبود.
+نه من ازتون ممنونم ولی الان واقعا وقتشو ندارم ولی توی به فرصت بهتر حتما باهاتون میام .اصلا چطوره یه شب بریم با هم نوشیدنی بخوریم؟
کوکی خوشحال از موفقیتش گفت:اوه عالیه ،موافقم.
+ببخشید من سر این خیابون پیاده میشم.ممنونم منو رسوندین.
کوک:خواهش میکنم .هم مسیر بودیم.
لیا پیاده شد و بعد از خداحافظی در ماشین و بست و به رفتن کوکی نگاه کرد.لبخندی زد و داخل خیابون شد.
...........................
بیوتی چند ثانیه ای توی همون حالت موند میخواست با تموم وجودش این لحظه زیبا رو حس کنه ،انگار خودشم می دونست که قرار نیست دیگه همچین فرصتی رو پیدا کنه.بعد از چند ثانیه لبهاشو از روی لبهای جیمین برداشت.جرات نمیکرد تو چشمای جیمین نگاه کنه.پس خیلی سریع از روی پاهای جیمین بلند شد و پشتش رو به جیمین کرد.جیمین اما هیچ حرکتی نمیکرد. سرجاش میخکوب شده بود.یه دستش رو روی لبهاش قرادداد و دست دیگش رو روی قلبش .
مگه بیوتی روح نبود،؟پس چرا جیمین بطور خیلی واضح لبهای بیوتی روحس کرده بود.
مگر نه اینکه جیمین گی بود و از دخترا بدش میومد .حتی از دیدن صحنه بوس یه دختر و پسر حالش بد میشد پس چرا الان از این بوسه خوشش اومده بود؟چرا طعم لبهای بیوتی اینقدر براش شیرین و دلچسب بود؟چرا قلبش اینقدر تند تند میزد؟و هزاران چرای دیگه.آروم از روی تاب بلند شد.حتی نمیتونست درست روی پاهای خودش بایسته خیلی گیج شده بود.اروم مشغول راه رفتن شد .بدون اینکه به بیوتی توجهی بکنه از کنارش رد شد.کمی که دورتر شد بیوتی به خودش اومد و خودش رو به جیمین رسوند.
میترسید دهن بازکنه و حرفی بزنه .فقط اروم کنارش قدم میزد تا خونه هیچ حرفی بینشون ردو بدل نشد .بیوتی ترجیح داد فعلا از جلوی چشم جیمین دور باشه .جیمین وقتی رسید خونه هنوزم کلافه بود .وقتی دید هنوز کوکی نرسیده خوشحال شد .اصلا الان حال و حوصله چرندیات جانکوک نداشت.سریع لباساشو دراوردو داخل حموم شد.بدون اینکه دمای آب تنطیم کنه زیر دوش رفت .با اینکه آب سرد بود ولی جیمین اصلا احساس نمیکرد.تمام تنش گر گرفته بود. برای خودش سوالات ذهنشو مرور میکرد.واقعا چه اتفاقی داشت براش میفتاد.نکنه ....نکنه اونم از بیوتی خوشش اومده بود.....نه نه امکان نداره ،خل شدم .این مزخرفات چیه دارم برا خودم میگم.اون یه روحه احمق ..میفهمی روح .ممکنه همین امشب یا فردا از پیشت بره ...اصلا اون واقعی نیست .....پس چرا من حسش میکنم؟خدایا چه بلایی داره سرم میاد!!!اینا حرفهایی بود که ذهن جیمین درگیر کرده بود داشت با خورش مرورشون میکرد.
از حموم بیرون اومد.حوله لباسیش رو تن کرد.به سمت آشپزخونه رفت تا برای خودش قهوه دم کنه.یهو با دیدن بیوتی که روی کابینت نشسته بود جیغ کوتاهی زد.بیوتی یکم هول کرده بود.هم به خاطر ماجرای بوسه هم اینکه جیمین فقط یه حوله تنش بودو از بالا یکم باز بودو گردن و کمی پایین تر نزدیک سینه های جیمین باز بود و اون نمیتونست از اون ترقوه و سینه عضلانی جیمین چشم برداره.آب گلوشو قورت داد وچشمشو از روی جیمین برداشت و سریع از کابینت پرید پایین و به سمت اتاق جیمین دویید.جیمین از این حرکت با نمک بیوتی خندش گرفت ،سرشو تکون داد و با خودش زیر لب حرف زد.قهوه شو توی لیوانش ریخت میخواست بره و جلوی تلوزیون بشینه ولی حالش نبود ،حوصله هیچ کاری نداشت ،خسته بود پس ترجیح داد بره تو اتاقش.وارد اتاقش شد و بیوتی رو درحالی دید که کنار پنجره ایستاده و سرشو به سمت آسمون بالا گرفته.
جیمین:میتونی یه لحظه بری بیرون ؟میخوام لباس بپوشم.
بیوتی همونطور که سرش به سمت اسمون بود :نگات نمیکنم مطمئن باش.زود لباستو عوض کن.
جیمین خواست چیزی بگه ولی به بیوتی اعتماد کرد.اروم از زیر حوله شورت و شلوارش رو پوشید .بعد حولشو دراوردو یه تیشرت سرمه ای پوشید.
بیوتی اروم پرسید :از دستم عصبانی هستی؟
جیمین روی تخت نشست :نه ،فقط یکم شوکم.
+میدونم ،حق داری ،ببخشید یه لحظه کنترلمو از دست دادم .نفهمیدم دارم چیکار میکنم.دیگه تکرار نمیکنم.
جیمین حرفی نزد.
+اگه خیلی اذیتت میکنه میتونم تا زمانیکه تکلیفم روشن بشه یه کاری کنم دیگه نتونی ببینیم.منظورم اینه جلو چشمات ظاهر نشم.هوم؟
جیمین :من همچین حرفی زدم!!!!! ...
بیوتی تعجب کرد:پس واقعا عصبانی نیستی ؟
جیمین صداشو برد بالا :نه ولی......ولی تو اولین بوسمو دزدیدی؟
بیوتی چشماش درشت شد واقعا فکر نمیکرد جیمین تا حالا با کسی ب.و.س.ه نداشته .یکم ته دلش خوشحال شد .لبخند بدجنسی زد:واقعا ...واقعا تا حالا کسی رو نبوسیدی؟من که باور نمیکنم.
جیمین:برام مهم نیست چی فکر میکنی .من فقط تصمیم داشتم وقتی واقعا عاشق کسی شدم ببوسمش.من از این قرارای بیخودی و وقت گذرونی الکی خوشم نمیاد.میخواستم اولین نفری رو که میبوسم اولین کس و تنها کس زندگیم باشه.میفهمی؟
+اره میفمم و از ته قلبم ازت معذرت میخوام .ولی اینطور بهش فکر کن ، من واقعی نیستم .من یه روح سرگردونم .میتونی بهش به چشم یه رویا دیدن نگاه کنی .چون وقتی من برم ....
جیمین بین حرفش پرید :میشه اینقدر تکرار نکنی .اینکه قراره بری.
بیوتی از این حرف جیمین شوکه شد.فقط مات نگاه کرد.
ج:اونطوری نگاه نکن.من....من فکر میکنم اگه بری....دلم برات تنگ بشه.پس خواهشا اینقدر حرف رفتنتو نزن.
بیوتی با شیطنت نگاه کرد.بعد خندید و به سمت جیمین اومد .روی تخت خودشو پرت کرد و با خوشخالی دست و پاشو تکون میداد:وای خدای من پس تو از من بدت نمیاد؟خدایا ...فکر میکردم خیلی ازم بدت میاد.
ج:چرا باید بدم بیاد ؟
جیمین کنار بیوتی دراز کشید سمت بیوتی برگشت دستشو زیر سرش قرار دادو صورتشو سمت صورت بیوتی گرفت.تو چشماش با مهربونی نگاه کرد.غرق چشمای اسمونی بیوتی شد.
بیوتی نمیتونست چشمشو از جیمین برداره .
+میشه اینطوری نگام نکنی؟اگه همینطور ادامه بدی مجبور میشم قولمو زیر پا بزارم.من نمیتونم در مقابل تو خودمو کنترل کنم.
جیمین همینطور به چشمای ببوتی خیره بود:بیوتی چرا من حست میکنم؟
+ها..
ج:چرا وقتی بوسیدیم من حسش کردم؟چرا ضربان قلبم رفت بالا.من دارم خواب میبینم ...نه این کابوسه .اگه الان توی رویام باشم و کنارم هستی وقتی بیداربشم و تو نباشی این کابوس زندگیم میشه.چرا من میترسم؟از نبودنت ،از ندیدنت؟
بیوتی فقط با دهن باز داشت به حرفای جیمین گوش میکرد .باورش نمیشد جیمین داشت بهش اعتراف می کرد.خودشم نمیدونست چرا گونه هاش خیس شده.
ج:بیوتی چه بلایی داره سر هردومون میاد؟
بیوتی غمگین نگاش کرد:نمیدونم دکتر واقعا نمیدونم.حتی نمیتونم بهت قول بدم پیشت میمونم.من نمیدونم چه بلایی سرم اومده ..دلم میخواد بهت قول بدم اگه یه روزی از کما بیرون اومدم بیام و پیدات کنم ولی نمیتونم.میترسم ....میترسم از اینکه چشممو باز کنم و ببینم به مرد دیگه کنارم ایستاده و ادعا میکنه همسر منه .....من نمیدونم چیکار کنم.برای اون موقع.... من باید ارزو کنم همه چیو فراموش کنم .چون نمیتونم دنیای بدون تو رو تصور کنم.
جیمین سرشو برگردوند .سرشو روی تخت گذاشت و به سقف خیره شد.:کاش منم بتونم فراموش کنم.
اینطوری نمیشه فردا میرم بیمارستان و هرجور شده میرم و اون سه نفرو میبینم.
+بیا دیگه بهش فکر نکن.
جیمین اروم چشماشو بست .اینقدر به چیزای مختلف فکر کرد که نفهمید کی خواش برد.
...........................
فردا صبح جیمین قبل از اینکه به بیمارستان خودشون بره به سمت همون جایی رفت که حدس میزد بیوتی اونجا باشه.
وقتی رسید به سمت اطلاعات بیمارستان رفت .هنوز هر سه نفر توی آی سیو بودن و هنوز توی کما .البته حال دونفرشون خیلی خوب نبود.دختر ۱۶ ساله و پسری که اونجا بستری بود.
ولی هر کاری کرد بهش اجازه ندادن به دیدنشون بره.فقط بستگان درجه یک اجازه ملاقات داشتن اون هم از پشت شیشه.
تنها کاری که کرد تونست نگهبان و راضی کنه تا حداقل بتونه بره و با همراهشون حرف بزنه.
داخل راهروی انتظار شد .حالا که وارد شده بود نمیدونست چطوری برای خانواده هاشون توضیح بده که با بیوتی آشنا شده .چی میخواست بگه بهشون؟اصلا مگه کسی حرفشو باور میکرد.
بره بشینه جلوشون بی مقدمه ازشون خواهش کنه عکس مریضشونو نشون بدن.اصلا این ممکنه .برای همین پشیمون شد و از اونجا خارج شد.به سمت بیمارستان رفت.
تا ظهر مشغول رسیدگی به بیمارا شد.نمیدونست چرا از صبح بیوتی پیداش نشده.از ندیدنش کلافه بود.وارد اتاق تعویص لباس شد که یهویی جیهوپ نفس نفس زنان وارد اتاق شد.
+هوف اینجایی؟
جیمین:اره ...چیزی شده ؟
جیهوپ با ناراحتی به جیمین نگاه کرد..........
............................
سلام گوگولیا
اینم از این قسمت.....منتظر نظرات خوشگل خوشگلتون هستم.🥰🥰
YOU ARE READING
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantasyنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...