کوکی با اشتیاق روی صندلی کنار جیمین نشست :خب بگو ...زود باش خیلی مشتاقم ببینم چه اتفاقی افتاده.
جیمین پوکر نگاش کرد.
کوکی:چیه چرا نگاه میکنی ؟بگو دیگه...
جیمین :آخه چه فاییده من هر چی بگم تو که باور نمیکنی .
کوکی:تو بگو .چیکار داری به باور کردن و نکردن من .
ج:مگه اسکولم سه ساعت بشینم برات تعریف کنم بعدش قرار باشه تو بهم بخندی.
کوکی :اه چرا خودتو لوس میکنی بگو دیگه.اگه برام بگی منم برات تعریف میکنم دیشب با دوست دخترم چه کارایی کردیم.
ج:همچین میگه انگار حالا من خیلی کنجکاوم بدونم .
کوکی خندید :خب معلومه یه نفر که تارک دنیاست و کسی حاضر نیست طرفش بیاد از این چیزا سر درنمیاره.
ج:حالا چیکار کردی داری جار میزنی.
کوکی خنده شیطانی کرد:دیشب شیفت شب بودم .داشتم با دوست دخترم چت تصویری میکردیم یهو حرفای یکم عشقولانه والبته یکم سکسی بهم زدیم ..بعد...خب بعدش دیگه من نتونستم ...یعنی یهو دلم خواست....
جیمین که تازه متوجه شده بود بیوتی داره حرفاشونو گوش میکنه ،پرید وسط حرفای کوک و سریع گفت:این چرتو پرتایی که میگی به من چه مربوطه .اصلا نخواستم تعریف کنی بزار من ماجرامو بگم.
بیوتی با پوزخند و کمی لج به جیمین نگاه کرد:بزار تعریف کنه ببینم بعدش چی شد.اصلا به تو چه ...تو فصولی.
کوکی :بزار بقیشو برات بگم .کجا بودم...آهان هیچی دیگه دوست دخترمو مجبور کردم بیاد بیمارستان ...بعدشم از در پشتی بیمارستان وارد شد و بقیشم دیگه میتونی حدس بزنی.
جیمین که دیگه دید کار از کار گذشته و بیوتی داره چپ چپ به کوکی نگاه میکنه برگشت سمت کوک گفت:حالا مثلا اینکارت افتخار داشت .میدونی اگه لو میرفتی چی میشد .بیچاره اخراجت می کردن ....اینهمه سال زحمتت به باد میرفت.
کوکی خندید:آخه من اینارو چرا دارم برای تو تعریف میکنم.اصلا من میگم نکنه تو درمورد خودت اشتباه میکنی ...ببینم اصلا تو حسی داری....نکنه تو از این ادمای بی حسی بعد فکر کردی که چون به دخترا علاقه نداری حتما گیی....
لازم نیست بگم اون لحظه جیمین چه حالی شد... دلش میخواست زمین دهن باز کنه و اونو با خودش ببره .....دیگه کار از کار گذشته بود .جیمین سرشو به سمت بیوتی کج کرد و دید بیوتی فقط با دهن باز داره نگاه میکنه و تو شوک بدی رفته.
با عصبانیت به کوک نگاه کرد:واقعا که....
کوک:حالا چرا ناراحت میشی ....خب راست میگم آخه من هر چی میگم تو اصلا از خودت هیچ احساسی بروز نمیدی ....من موندم اگرم بخوای خودت......
جیمین دستشو جلوی دهن کوکی گرفت و نزاشت ادامه حرفشو بزنه :خفه شو کوکی فقط خفه شو..
کوکی :بابا من به فکر کمرو البته مچ دستاتم بعد قهقه ی بلندی زد.از صندلی بلند شد تا از آشپزخونه بیرون بره بعد دوباره یادش افتاد برگشت سمت جیمین :راستی میخواستی برام تعریف کنی.
جیمین که لپاش هم از خجالت هم عصبانیت سرخ شده بود با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:کوکی فعلا نمیخوام ازت چیزی بشنوم.لطفا از جلو چشمام گمشو ...
کوکی:اوکی...پس تا تو آروم شی من برم یه دوش بگیرم.
جیمین واقعا کلافه بود .دلش نمیخواست بیوتی در موردش میفهمید.از عصبانیت اشک تو چشماش جمع شده بود.سرشو روی میز گذاشت تا بلکه کمی آروم بشه.
کمی که گذشت احساس کرد کسی کنارشه.سرشو بلند کرد ،بیوتی کنارش ایستاده بود.با مهربونی و لبخند به جیمین نگاه کرد.
جیمین تا اومد حرفی بزنه بیوتی شروع کرد:لازم نیست ناراحت بشی ....تو که میدونی من عادی نیستم .خودتم میدونی که من وجود خارجی ندارم ...نگران چی هستی ها؟من که به جز تو با کسی نمیتونم ارتباط برقرار کنم.پس بدون از الان تا وقتی که پیشتم رازات تا ابد پیش من میمونه.لبخند غمگینی زد:میدونی سرنوشت من نامشخصه ...نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد .اگر الان توی کما باشم ،وقتی که بهوش بیام صد درصد همه اینارو فراموش کردم..اگرم که.....اگرم که برم یعنی برای همیشه رفتم تا ابد.نگران چی هستی ؟
جیمین سرشو سمتش برگردوند و تو چشماش نگاه کرد ،یه لحظه با یادآوری اینکه بیوتی قراره از پیشش بره دلش گرفت ،خودشم نمیدونست چرا ولی از الان دلش براش تنگ شده بود.
جیمین نگاش کرد لبخندی زدو گفت:میدونی بیوتی به نظرم تو زیباترین و مهربون ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
بیوتی موهای بلوندشو پشت گوشش فرستاد و با ناز گفت:خودم میدونم دکتر یه چیز تازه بگو...در ضمن فراموش نکن من روحم ...روح.معلوم نیست تو این دنیا چی بودم و چه اخلاقایی داشتم.شاید یه پیرزن غرغرو بداخلاق باشم.
جیمین خندید و از پشت میز بلند شد .
بیوتی نگاهشو سمت اتاق کوک انداخت:راستی این دوستت اسمش چی بود.....اومممممم...آهان کوکی ،خیلی اندام خوبی داره ها به نظرت اشکالی داره برم یه دید بزنم برگردم.
جیمین غیزتی شد با نگاه تندی به بیوتی نگاه کرد:ببین دختر خانم از الان بهت بگم تا وقتی با منی حق نداری از اینکارا کنی نه با کوکی ،نه با هیچ مرده دیگه ای ،فهمیدی؟
بیوتی چشماش درشت شد: چرااااا مگه اختیار من دست توئه،هر کاردلم بخواد میکنم.
ج:باشه پس رو کمک منم حساب نکن.
بیوتی با حالت قهر از آشپزخونه اومد بیرون.دست به سینه و با صورت اخمو کنار پنجره ایستاد.
جیمین زیرچشمی نگاش کردو توی دلش به کیوت بودنش خندید.
یکم بعد کوکی فقط با یه حوله دور کمرش وارد سالن شد.بیوتی با دیدنش اول شکه شد ولی سریع روشو برگردوند.
جیمین که متوجهش شد یهو داد زد .
کوکی قلبشو گرفت :هووووووی چته چرا داد میزنی؟
ج:آخه ادم با بدن لخت توی خونه میچرخه.
کوکی یکم تعجب کرد ،چشماشو ریز کردو یواش یواش نزدیک جیمین شد.
جیمین نگاش میکردو اونم همراهش عقب عقب می رفت.
ج:چیه چرا اینطوری نگاه میکنی.
کوکی همینطور که نزدیک جیمین میشد و توی فکر بود.یهو جیمین تعادشو از دست دادو روی مبل افتاد .کوکی خودشو نزدیک جیمین کردوبا صدای آروم و سکسی گفت:امروز تو یکم مشکوک میزنی !!ببینم نکنه تو ازمن خوشت میاد؟
جیمین چشماش درشت شد یهوی زانوشو آورد بالا و وسط پای کوک فرود آورد با عصبانیت فریاد زد:گمشو منحرف .
کوکی سریع دستشو روی خودش قرار داد و فریادش از درد بلند شد.
کوکی:وحشی اصلا معلومه تو امروز چت شده؟روانی اگه بلایی سر من بیادو ناقص بشم جواب دوست دخترامو باید خودت بدی.
ج:از بس بیشعوری ....کوکی خواهش میکنم تا بیشتر از این آبروریزی نکردی برو لباستو ببوش و مثل ادم بیا بشین تا برات همه چیو تعریف کنم .دستاشو روی صورتش گذاشت و با حالت التماس گفت :خواهش میکنم کوکی ......
جانکوک که هنوز مات داشت نگاهش میکرد سرشو تکون دادو شونه ای بالا انداخت .بعد به سمت اتاقش رفت تا لباس بپوشه.
یکم بعد از اتاق اومد بیرون یه ست ورزشی آبی پوشید،به سمت آشپزخونه رفت برای خودش قهوه ریخت .اومد کنار جیمین روی مبل نشست.
ک:خب بنال ببینم چی شده.
جیمین چپ نگاش کرد:ببین کوکی این چیزایی که میخوام میگم اصلا و ابدا قصد شوخی و مسخره بازی و سرکار گذاشتن تو رو ندارم .دارم صادقانه برات میگم .پس تو هم خواهشا باورشون کن.اگرم نمیتونی باور کنی لااقل مسخره نکن و فکر نکن خل و چل شدم و دارم توهم می زنم.اوکی؟اگر میتونی که برات بگم اگرم نه از همین الان بگو تکلیفم باهات روشن شه.
کوکی بعد از یکم سکوت کردن گفت:فکر کنم مسئله جدیه ...نه؟
ج:آره جدیه ...خیلیم جدیه.
کوکی یکم جدی شد :باشه جیمین قول میدم حالا تعرف کن ببینم چی میگی.
جیمین تمام اتفاقت رو از دقیقه اولی که بیوتی رو دیده بود تا الان برای کوکی تعریف کرد.توی این مدت کوکی سعی کرده بود ساکت باشه .با اینکه ماجرای جیمین باورکردنی نبود و اونو برده بود به فضای یه فیلم تخیلی ولی بازم نمیخواست اعتماد جیمین بهش از بین بره.به هر حال اونا سالهای زیادی همو میشناختن و کوکی میدونست با تمام اخلاقای بدی که جیمین داره ولی دروغگو نیست.
وقتی حرفای جیمین تموم شد نگاهی به جانکوک انداخت ،از نگاهش چیزی دستگیرش نشد با نا امیدی گفت:باور نکردی نه؟
سرشو با تاسف پایین انداخت .حق داری کوکی منم اگه جای تو بودم ،باور نمیکردم .لااقل ازت ممنونم که بهم نخندیدی.
کوکی گنگ به جیمین نگاه کرد: ببین نه اینکه نخوام باور کنم ،من میشناسمت و میدونم که دروغ نمیگی ولی....ولی میگم شاید این اواخر به خاطر کار زیاد،شیفتای زیادی که وایمیستی و درس خوندن یکم ذهنت خسته شده باشه.
ج:آره خودمم اوایل همین فکرو میکردم حتی به جیهوپم گفتم ولی اونم میگه قبلنم این اتفاق افتاده.من میبنمش کوکی ،لمسش میکنم.مثل تو همینطور که الان دارم تو رو میبینم اونم جلو روم نشسته.
میتونم بهت ثابتش کنم.ولی قول بده نترسی.
رو کرد به بیوتی :یه کاری کن کوکی ببینه.
بیوتی چپ چپ نگاش کرد:مگه من دلقکم .یعنی چی که یه کاری کن.چیکارکنم؟
جیمین :من چمیدونم یه کاری کن دیگه .
بیوتی چشماشو ریز کردو شیطانی به شلوار کوکی نگاه کرد :میخوای بگم ش.و.ر.ت.ش چه رنگیه؟
جیمین چشماش درشت شد:چیییییییی !!!!!تو دیدیش؟
بیوتی لباش اویزون شد:وااااا همچین میگه انگار چی دیدم ...خودشو که ندیدم فقط خواستم یه دید بزنم.حالا بگم؟
جیمین هوفی کشید و سرشو به چپ و راست تکون داد:واقعا که بیوتی موندم تو زندگیت چه موجودی بودی.حتما یه منحرف بودی.
بیوتی با حالت قهر بلند شد و داشت میرفت.
ج:نه ...نه ...وایسا ،باشه بگو.
کوکی تمام این مدت داشت به مکالمه یکطرفه جیمین نگاه می کرد.واقعا یکم ترسیده بود.فکر میکرد بلایی سر جیمین اومده.
بیوتی:مشکی .....مشکی بود .
جیمین هوفی کشید آخه این چه نشونه ایه الان اینم فکر میکنه من منحرفم.آها ...آها...
کوکی:چرا داری گریه میکنی ؟من منتظرما..
جیمین :خب ببین این گفتا به جون خودت من از خودم نمیگم هیچیم ندیدم.
کوکی:جیمین واقعا مغرت سالمه!!چرا اینطوری میکنی؟
جیمین از جاش بلند شد و گفت بی خیال:امروز لباس زیر مشکی پوشیدی.
کوکی چشماش درشت شد:منو مسخره کردی ؟؟؟؟؟لباس زیر مشکی .....این خانم روحه میگه ....واقعا که ...از سر جاش بلند شد با حالت قهر خواست بره اتاقش...
جیمین جلوشو گرفت و بهش التماس کرد:خواهش میکنم کوکی ...به خدا خودش گفت ..پس من از کجا میدونستم.
کوکی :من اصلا رنگ شورتم مشکی نیست ....قرمزه...قرمز.
جیمین سمت بیوتی برگشت و با کمال تعجب دید بیوتی داره ریز ریز میخنده .با عصبانیت نزدیکش شد:دروغ گفتی نه؟بیوتی خانم بازیت گرفته ؟حالا این نه تنها فکر میکنه بهش دروغ گفتم ،بلکه الان با خودش میگه حتما بهش چشم دارم.
کوکی داشت میرفت سمت اتاقش که بیوتی سریع براش یه زیر پایی گرفت و سکندری خورد زمین.
کوکی با ترس از سر جاش بلند شد.بیوتی آروم بهش نزدیک شد با توانایی که داشت نزدیک گوش کوکی شد و توی گوشش سوت کشید ...البته کوکی صداشو نشنید فقط چیزی مثل باد توی گوشش پیچید.
جانکوک دیگه واقعا ترسیده بود ولی باید بهش حق داد که باور کردن همچین چیزی یکم غیر ممکنه.آب گلوشو قورت دادو با صدای لرزونی رو به جیمین گفت:م...میگ..گگ...م ایییینننن باباباباماماماکاررررریییی نندادااررررررهه؟
جیمین نزدیکش شد دستاشو گرفت وسعی کرد کمی آروش کنه:نگران نباش ،کاریت نداره...دختر خوبیه...
کوکی:آخه چطور ......چطور ممکنه؟
جیمین سرشو با تاسف تکون داد:منم سر در نمیارم ولی دیگه قبولش کردم ،حالا فقط میخوام بهش کمک کنم برش گردونم به همون جایی که ازش اومده.
هر دو همزمان به عجیب بودن ماجرا فکر می کردن.
......................
های لابلیا
امیدارم این قسمت دوست داشته باشین .🥰🥰
از ریدرای دوست داشتنیم خواهش میکنم بعد خوندن انگشت خوشگلتونو روی ستاره بزارید و بهم ووت بدین🙏🥰
عاشقتونم🙆♀️🥰🤩
YOU ARE READING
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantasyنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...