چند ساعتی تونست استراحت کنه .چشماشو که باز کرد به ساعت مچیش نگاهی انداخت ساعت ۵/۵ صبح بود.با خستگی روتخت نشست .کمی موهاشو مرتب کرد.اطراف نگاهی انداخت .یهو با دیدن همون دختر از جاش پرید.
ج:وای خدای من ...دستشو روی قلبش گذاشت:خانم اینجا چیکار میکنید...ترسوندیم.بفرمایید بیرون .
ولی دختر همچنان فقط نگاه میکرد.
دختر نگاه عجیبی داشت .توی نگاهش هیچ چیزی رو نمیشد خوند.
صداشو بالاتر برد :خانم میگم بفرمایید بیرون .ببینم اینجا نگهبان نداره.
کلافه شد از روی تخت پایین اومد خواست به سمت دختر بره که یهو با تعجب دید دختر نیست.اطراف نگاه کرد ،کمی چشماشو مالید ،ترس برش داشت :یعنی دارم دیوونه میشم .چه بلایی داره سرم میاد.از اتاق بیرون رفت .سمت کافه تریا رفت تا یه قهوه بخوره .از دور کوکیو دید که سرشو روی میز گذاشته .نزدیکش شد دید غرق خوابه.لبخندی زد:این بچه وقتی میخوابه چقدر مظلوم میشه.
قهوهشو روی میز گذاشت ،صندلی رو کنار زد تا روش بشینه .از صدای صندلی کوکی بلند شد ،سرشو بلند کرد و جیمین دید.
کشو قوسی به بدنش داد:وای خدا خیلی خسته شدم اصلا نتونستم بخوابم.
ج:آره شب سختی بود.البته من یه دوساعتی خوابیدم.
کوکی:حالا تعدادیشونم توی بیمارستان دیگن .خیلی تصادف بدی بود.
ج:اوهوم
جیمین بین گفتن و نگفتن مردد بود ولی تنها کسی که همه حرفاشو بهش میزد کوکی بود.
ج:کوکی یه چیز بگم نمیخندی؟
ک:ها بگو
ج:کوکی فکر کنم توهم میزنم.از دیشب یه دخترو هی جلوم میبینم.
ک:یعنی چی؟
جیمین براش تعریف کرد.
ک:توهم نزدی ،رسما دیونه شدی.
ج:گفتم بهت نگما ...مسخره ...کوکی واقعا میبینم .دختره خیلیم قشنگه .نگاش ...توی نگاهش به چیز خاصی هست که منو کنجکاو میکنه.
ک:دیوونه اینا همش اثرات تنهاییه.هی بهت میگم یه فکری بکن .
ج:اصلا تو آدم نیستی باهات دو کلمه بشه حرف زد.من پاشم برم لباسامو عوض کنم برم خونه بخوابم.
کوکی خندید :حالا ناراحت نشو رفیق تو پارکینگ منتظرت میمونم.
ج:کاریت نمیشه کرد بیشعوری...
به اتاق تعویض لباس رفت .بعد از اینکه لباساشو پوشید به بخش سر زد .سرپرستار داشت دنبال یه پرونده میگشت .
ج:خانم جانگ من دارم میرم کاری ندارید.
جانگ:نه دکتر خسته نباشید .
ج:ممنون
به سمت پارکینگ رفت .کوکی مشغول روشن کردن ماشین بود.در و باز کردو سوارش شد.
ج:کوکی زود گازشو بگیر که دارم از بیخوابی میمیرم.
به خونه که رسیدن یه دوش سریع گرفت و خودش روی تخت انداخت.
یه ساعتی خوابید.با صدای گوشیش از خواب بیدار شد.به صفحه موبایل نگاهی انداخت .مامانش بود.
ج:الو سلام مامان
م:سلام جیمینم ،خوبی .چرا صدات گرفته !
ج:خواب بودم ،دیشب شیفت داشتم.
م:وای ببخشید پسرم بیدارت کردم .
ج:نه دیگه باید بیدار میشدم .باید برم دانشگاه .
م:اوضاعت خوبه ،همه چی روبه راهه؟
ج:اره همه چی خوبه ..ممنون
م:هروقت چیزی لازم داشتی بهم بگو پسرم.
ج:چشم مامان اینقدر نگران من نباش .
بعد از اینکه تلفن قطع کرد ،سرشو رو بالش گذاشت ناخواسته ذهنش رفت طرف اون دختر.با خودش درگیر بود:من چم شده ....اون دختر کیه ؟چرا من دارم میبینمش !!!خدایا دارم دیونه میشم .ناخودآگاه یاد چشماش افتاد چشمای اون دختر فوق العاده زیبا بود ..خدایا چشماس بینیش ،لبای سرخش ....یهو بلند شد و سرجاش نشست ،دستاشو رو قلبش گذاشت ضربانش بیش از حد بالا رفته بود.از دست خودش عصبانی شد ،دارم چیکار میکنم .قطعا دیونه شدم باید با یه روانپزشک حرف بزنم.از روی تخت پاشد و به طرف دستشویی رفت .دست وصورتش رو آبی زد .داشت صورتشو پاک میکرد که جانکوک ازاتاقش بیرون اومد.حسابی خوشتیپ کرده بود.
ج:اوووو چه تیپی زدی !!
کوکی خندید:چشم حسود کور ،دارم میرم سر قرار.
ج:تو خواب و آروم نداری تا دوساعت پیش داشتی میمردی از خستگی.
کوکی:خب منم دارم میرم خستگیمو در کنم دیگه ،چشمکی به جیمین زدو شیطونی خندید.
جیمین سرشو با تاسف به چپ و راست تکون داد:واقعا که .
کوکی:من دارم میرم ،تو هم سعی کن خونه نمونی میترسم بازم توهم بزنی.
ج:واقعا من چرا تو رو به عنوان دوستم انتخاب کردم ؟به تو هم میگن دوست .گمشو از جلو چشمام دور شو.
کوکی خندید و از خونه بیرون رفت.
برای خودش نودل درست کرد و مشغول خوردن بود ولی بازم فکرش سمت اون دختر می رفت .بعد ازشستن ظرفهایی که توی سینک بود به اتاقش رفت تا آماده بشه بره دانشگاه ،البته توی کتابخونه دانشگاه کار داشت.
شلوار جین مشکی با یه پیرهن آبی پوشید .روش کت لی آبی رنگ پوشید .موهاشو به بالا سشوار کشید .حسابی خوش تیپ شده بود.عادت داشت وقتی میره دانشگاه خوش تیپ کنه .انگار از قصد اینکارو میکرد تا بیشتر دلبری کنه .از خونه خارج شد .کوکی ماشین برده بود.اونا باهم شریکی یه ماشین تهیه کرده بودن.زیر لب فحشی نثار کوکی کرد.مجبور شد با تاکسی بره دانشگاه.
حیاط دانشگاه خلوت بود چون بیشتر کلاسا صبح برگزار میشه .نگاهی انداخت تا بیینه کسی آشنا پیدا میشه یا نه .وقتی دید خبری نیست به سمت کتابخونه رفت.وقتی کارت عضویتشو نشون داد به سمت قسمتی رفت که کتاب مورد نظرش اونجا بود.توی راهروهای اونجا بین کتابها داشت دنبال کتابی میگشت .سرش پایین بود و فکرش حسابی مشغول پیدا کردن کتاب .سرشو بی هوا بلند کرد که یهویی از جاش پرید وناخواسته فریادی زد.
خدای من باز هم همون دختر با همون نگاه خیره به جیمین.دستشو روی قلبش گذاشت .یکی از مسیولین کتابخونه سمتش اومد .ببخشید آقا میشه سکوت رعایت کنید.جیمین با خجالت سرشو پایین انداخت:معذرت میخوام.
اینبار شجاعتشو جمع کرد و به سمتش رفت :خانم شما با من چیکار دارین چرا همش دنبال منید.ولی دختر فقط نگاه میکرد.
جیمین دستشو به سمتش دراز کرد و خواست دستای دختر لمس کنه ولی با تعجب دید دستاش از بین بدن دختر رد شد ،ایندفعه دیگه واقعا ترسیده بود.نمیدونست چیکار کنه .داشت دیودنه میشد .با ترس به اطراف نگاه کرد خوشبختانه کسی حواسش به جیمین نبود.آب گلوشو قورت داد .بازم دختر روبه روش ایستاده بود.
جیمین کلافه شده بود،ضربان قلبش بالا رفته بود:تو رو خدا دست از سرم بردار تو چی هستی؟ توهمی ،روحی ،جنی ،چی هستی؟با من چیکار داری.
دختر کمی نگاهش مهربون تر شد.اینبار لبخندی به جیمین زد.
جیمین اما فقط شکه به دختر نگاه می کرد.سرشو که برگردوند دید یه دختر با تعجب و دهنی باز داره نگاش میکنه .ترجیح داد از کتابخونه بیرون بزنه .
اون دخترم دنبالش از کتابخونه خارج شد.
اینبار جیمین که دید دورو برش کسی نیست سر دختر فریاد زد:میگم چی از جونم میخوای ،چرا ولم نمیکنی ؟ از کجا یهویی وسط زندگی من پیدات شده؟
دختر سرشو انداخت پایین .انگاری بغض کرده بود.جیمین طاقت بغض دخترو نداشت .تا حالا برا هیچ دختری به جز خواهرش دلش نسوخته بود .از کارش پشیمون شد ،با ترس نزدیک دختر شد:خواهش میکنم ....خواهش میکنم برو .من نمیدونم ،فکر کنم دیوونه شدم التماست میکنم برو .اگر جن و پری ،اگر روحی ،یا هرچی من نمیدونم ،فقط برو .
پوفی کرد و کلافه دستی تو موهاش کشید ،با خودش حرف میزد:چِت زدی پارک جیمین .چت .کوکی راست میگه رسما دیونه شدی.یهویی یاد جیهوپ افتاد :آهان راستی جیهوپ گفت روانشناسه فردا باید باهاش حرف بزنم.از دانشگاه زد بیرون ،سوار تاکسی شد و رسید خونه .اینقدر تو فکر بود که نفهمید دختر کی از پیشش رفته.
وارد خونه شد ،لباساشو عوض کردو خودشو رو تختش انداخت .ترحیح داد بخوابه .اونقدر به دختر و چهرشو لبخند روی لبش فکر کرد که خوابش برد.
فردا صبح با عجله آماده شد ،از اتاق بیرون اومد .کوکی تو آشپزخونه مشغول خوردن صبحونه بود.
سرشو بلند کرد:سلام خوش خواب ،دیشب وقتی رسیدم خوابت برده بود.
ج:آره خیلی خسته بودم ،تو کی اومدی عوضی ؟
کوکی قهوه پرید تو گلوش :چرا فحش میدی روانی؟
ج:بایدم فحش بدم ،برا خودت ماشین برمیداری نمیگی شاید منم لازمم بشه.
کوکی خندید:آهان از اون لحاظ ...خب من با دوست دخترم قرار داشتم تو که کاری نداشتی.
ج:از کی تاحالاقرار گذاشتن کار مهمی شده ،تازشم توی عوضی برا قرار نیاز به ماشین نداری باید بری هتل.
کوکی خنده شیطانی کرد:خی تا هتل که نمیشه با پای پیاده رفت .چشمکی به جیمین زد.
جیمین چشم غوره ای بهش زد:واقعا که تو یه آشغال عوضی .
کوکی :هه ....اینجوری نگو دکی شاید یه روز تو هم هتل لازم شدی.فقط یادت باشه به خودم بگی ،ادرس هتلای درجه یک و لوکس بهت بگم.
ج:خفه شو کوکی ،میای بیمارستان یا من برم؟
کوکی:نه برو من کلاس دارم.
ج:پس ماشین من میبرم.
کوکی:ببر ندید بدید ماشین.
جیمین سوار ماشینش شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد......................
خب گوگولیا منتظر نظرات پراز انرژیتون هستم💖💜
CITEȘTI
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantezieنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...