part 1

3.2K 303 66
                                    

سلام
شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟
تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟
فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید .
من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب با یه روح ملاقات کرد .این خیلی میتونه ترسناک باشه نه؟ولی باور نمیکنید این یه داستان عاشقانه س.باشه از الان بگم اگه میخواین بخندید یا باورتون نمیشه پس داستان منو گوش نکنید.
                                 .................. 
میخوام شما رو با پسری به نام پارک جیمین آشناکنم.
جیمین با ۲۶سال سن پزشک عمومی بود که داشت برای تخصص توی رشته مغزو اعصاب ادامه تحصیل میداد.
توی دانشگاه سئول یکی از بهترین دانشگاه های کره درس میخوند.پسری جذاب ، قد بلند ،چهارشونه با موهای طوسی.
با استایلی که داشت بیشتر دخترای دانشگاه و همینطور بیمارستانی که توش مشغول به کار بود ، عاشقش بودن و همیشه دنبالش .
البته باید بگم پسرای دانشگاه هم دست کمی از دخترا نداشتن.
اون همه رو به خودش جذب میکرد .نه فقط به خاطر ظاهر جذابش بلکه اون با اخلاق و رفتاری که داشت تبدیلش کرده بود به یه آقای دکتر جنتلمن .

پدرش وقتی جیمین ۱۰ سالش بود فوت کرد .مادرش بعد از دوسال مجدد با مردی به نام هیون بین ازدواج کرد و اونها به شهر بوسان رفتند.

هیون بین مرد خوب و خوش قلبی بود.حاصل ازدواج مادرش با هیون بین یه دختر به اسم سانی بود.جیمین خواهرشو خیلی دوست داشت و رابطش با خانواده جدید خوب بود.
اون تا سن ۱۸سالگی با مادرش زندگی کرد .وقتی دانشگاه قبول شد به سئول اومد.جیمین از همون اول که به سئول اومد سعی کرد روی پای خودش بایسته و فشاری رو روی مادرش نندازه.
تا یه سال اول دانشگاه توی خوابگاه بود ولی بعد از اون یه آپارتمان کوچیک به همراه دوستش جانکوک کرایه کرد.
با جانکوک توی کافی شاپی که کار می کرد آشنا شد .کوکی هم رشته پزشکی میخوند ولی تخصصش توی قلب بود.

تا پارسال که فارق التحصیل شدندتوی همون کافی شاپ کار می کردند ولی وقتی مدرک پزشکی عمومی رو گرفتند توی بیمارستان سئول هم دوره آموزشیشون رو میدیدن و هم حقوق دریافت میکنن.

البته خیلی زیاد نبود ولی به اندازه ای بود که مخارج تحصیل و کرایه خونشون و خرج خوردوخوراکشون در بیاد.البته مادرش هم گهگاهی به جیمین کمک می کرد ولی هر دفعه با اعتراضش رو به رو میشد.
خب حالا که کمی با جیمین داستان ما آشناشدین بریم سراغ داستانمون.
                   ...............................

کوکی:جیمین پاشو پسر دیرمون شده.
جیمین کمی توی تختش جابجا شد هنوز کامل بیدار نشده بود.

فکر میکرد داره خواب میبینه و کوکی تو خواب داره باهاش حرف می زنه.

کوکی در اتاق باز کردو خودشو انداخت رو

lost soul(روح گمشده )/MINVWhere stories live. Discover now