جیمین متعجب به هوپی نگاه میکرد .وقتی حال جیهوپ دید براش یه لیوان آب آورد و داد دستش :بگیر هوپی یکم بخور حالت جا بیاد....
ج:چی شده چرا اینقدر آشفته ای؟
هوپی به جیمین نگاهی انداخت با کمی مکث و تردید گفت:اتفاق خوبی نیفتاده ؟
ج:خب بگو چی شده !تو دردسر افتادی ؟
+نه ....اوممممم...مربوط به ...البته هنوز مطمئن نیستم شایدم نباشه ....اَه چی دارم میگم ....دیونه شدم.
ج:هوپی واقعا میخوای بهم بگی چی شده یا نه؟
+خب ....هول نکنیا....یکی از اون سه نفری که تو بیمارستانه ...
جیمین پرید وسط حرفش:بهوش اومده ؟
+یکم مهلت بده بگم ....نه بهوش نیومده ،متاسفانه .....مرده.
جیمین با شنیدنش خشک شد ...فقط سکوت.....
+حالت خوبه؟ببین هنوز معلوم نیست همون باشه...
جیمین با صدای آرومی پرسید:کدومشون ؟
هوپی با ناراحتی:متاسفانه همون خانم ۴۰ ساله....امروز رفته بودم تا هر طور شده با یکی از همراهاشون حرف بزنم ولی وقتی رسیدم دیدم آی سی یو خیلی شلوغه بعد متوجه شدم چه اتفاقی افتاده....
جیمین نمیدونست چیکار کنه:هوپی حالا چیکار کنم؟اگه ....اگه اون بیوتی بوده باشه....نه نه امکان نداره ..باید برم پیداش کنم .ازصبح اصلا بهم سر نزده.
جیهوپ با دهن باز خیره به جیمین بود:چی شده پسر چرا اینقدر آشفته ای؟بالاخره که یه روز این اتفاق میفته اینم نباشه بعدی ....چرا داری خودتو اذیت میکنی.
جیمین سرشو بلند کردو به جیهوپ نگاه کرد با صدای غمگینی گفت :وقت داری یکم با هم حرف بزنیم.
+البته که وقت دارم ...ولی بهتره بریم اتاق من.
جیمین روی کاناپه نشسته بود ،هوپی ترجیح داد کنارش بشینه تا اینکه بره پشت میزش.
یه قهوه برای جیمین ریخت و داد دستش :بیا بخور ،آرومت میکنه.
جیمین در حالیکه قهوه توی دستش بود وانگشت اشارشو دور سر لیوان میچرخوند شروع کرد به حرف زدن:هوپی توی اون کتابایی که خوندی تا حالا دیدی که یه آدم عاشق یه روح بشه....
هوپی با بهت به جیمین نگاه کرد.
جیمین وقتی سکوت هوپیو دید سرشو بلند کرد و به صورت جیهوپ نگاه کرد:نشنیدی نه....مسخره س...ولی ..ولی فکر کنم من عاشقش شدم.
هوپی سعی کرد ارومش کنه ،دستشو آروم روی شونه جیمین گذاشت:آروم باش ....میدونی خیلیم غیر منتظره نیست ...یعنی میخوام اینطوری بگم شاید تو فکر میکنی عاشقش شدی ....چون دلت براش میسوزه...این فقط یه احساس همدردی ساده س.
ج:خودمم اولا همین فکرو میکردم ولی الان مطمئنم ....مطمئنم عاشقش شدم....من تا حالا قلبم برا کسی نلرزیده ...تا حالا با دیدن کسی ضربان قلبم تند نشده....مطمئنم هوپی ولی چیزی که موجب تعجبم شده اینه که من گیم ،من اصلا از دخترا خوشم نمیاد....اصلا بهشون توجه نمیکنم ولی چطور .چطور با دیدن بیوتی ..
هوپی بین حرفش اومد:ببین جیمین نمیخوام نصیحتت کنم ولی خودتم میدونی این درست نیست ...نه اینکه من با اصل ماجرا مشکل داشته باشم نه...شایدم حست واقعی باشه ولی این میتونه بهت ضربه جدی بزنه...منطقی فکر کن .بیوتی چه برای همیشه بره چه از توی کما بیرون بیاد امکان داره هیچ وقت تو رو یادش نیاد ،میفهمی هیچ وقت بعد میخوای چیکار کنی ها؟میدونی چی به سرت میاد ...سعی کن از خودت دورش کنی ..سعی کن به احساس قلبت بی توجهی کنی..
ج: نه نه نمیخوام ...من تاحالا همچین حس شیرینی نداشتم .میخوام حتی شده یه روز بیشتر حسش کنم .تازه فکر کنم کار از کار گذشته اونم عاشقم شده ....
هوپی چشماش درشت شد:چیییییی!!!!!
جیمین پوزخندی زد:هه تازه خبر نداری ما همدیگرو بوسیدیم...
هوپی از جاش بلند شد:نهههههه بگو که داری شوخی میکنی .این اصلا با عقل جور در نمیاد.
ج:میدونم ، ولی چاره ای نیست اتفاقیه که افتاده متاسفانه یا خوشبختانه من اولین بوسمو با یه روح داشتم.وای خودمم باورم نمیشه .دارم دیونه میشم هوپی.....
هوپی سرشو به طرفین تکون داد:بگو که داری شوخی میکنی ....یعنی میخوای بگی اونو بوسیدی ؟حسیم داشتی؟
جیمین با یادآوری دوباره بوسه لبخندی زد دستشو روی لبش کشید:اره ،حس شیرینی داشت ...میدونم باور نمیکنی ...خودمم باورم نمیشه
+نمیدونم چی بگم واقعا دارم خل میشم.
جیمین یهویی انگار یاد چیزی افتاده باشه مثل برق از جاش پرید:خدای من یادم رفته بود باید برم دنبالش ....از صبح ندیدمش.
بدون اینکه به هوپی توجهی کنه یا منتظر حرفی از اون باشه از اتاق خارج شد.همینکه داشت با عجله از راهروی بخش خارج میشد صدای استاد نامجون متوفقش کرد.
+دکتر پارک کجا با این عجله؟
جیمین سمتش برگشت و با احترام سرشو پایین انداخت:سلام استاد ببخشید یه کاری برام پیش اومده بود باید می رفتم.
+برای امتحانای میان ترم دارین آماده شدین؟
ج:بله استاد من تمام تلاشمو میکنم.
+خوبه ....فقط از این به بعد سعی کنید توی بیمارستان در شان یه پزشک رفتار کنید ...داشتید مثل یه نوجوون میدویدید....
جیمین خجالت زده لب پایینش رو گزید و عذرخواهی کرد:ببخشید استاد تکرار نمیشه ...
تعظیم کوتاهی کردو خواست بره که دوباره استاد رو کرد بهش:در ضمن من هنوز باور نکردم شما از سوسک میترسید...پوزخند بدجنسی زد و بدون اینکه منتظر پاسخ جیمین بشه رفت.
جیمین شتی زیر لب گفت و به سمت حیاط بیمارستان رفت.
دو ساعت گذشته بود و هنوز خبری از بیوتی نبود.جیمین کلافه بود .توی اورژانس چند بار نزدیک بود اشتباهی دارو تجویز کنه .وقتی اوضاع رو اینطور دید از سرپرست بخش خواهش کرد بقیه ساعت کاریش رو مرخصی بگیره.نزدیک غروب بود ،لباساشو تعویص کرد و داشت از بیمارستان خارج میشد.امروز حتی هوا هم بدجور با حال جیمین ناسازگار بود.هوا کاملا ابری بود.اسمون گرفته بود.درست مثل دل جیمین.بغض بدی کرده بود.وارد حیاط بیمارستان شد .سرشو به سمت آسمون گرفت:تو هم مثل من بغض کردی؟پس میای با هم بباریم؟
درست وقتی سرشو پایین گرفت با ناباوری به جلوش خیره شد .بیوتی مثل دختر بچه ها داشت لی لی بازی میکردو برای خودش میخندید.بی اختیار فریاد زد :بیوتی
چند نفری که توی حیاط بودن با بهت و ترس بهش نگاه کردن .همراه اونا بیوتی هم با چشمای درشت شده ش نگاهش کرد.
جیمین به خودش اومد اطراف نگاه کرد ، نمیتونست بیشتر از این تابلو بازی در بیاره .با عصبانیت به سمت قسمت پشتی ساختمون رفت ،کسی اونجا نبود.بیوتی با ترس دنبالش رفت.
جیمین که جلوتر از اون حرکت می کرد متوقف شد ،برگشت سمت بیوتی با نهایت عصبانیت فریاد زد:معلومه تا حالا کجا بودی؟کدوم گوری رفته بودی ها؟
بیوتی هم ترسیده بود ،هم یکم ناراحت شده بود .جیمین چطور به خودش اجازه داده بود اینطور سرش داد بزنه؟
+چرا داد میزنی ؟مگه چی شده ؟خب حوصلم سر رفته بود ...تازه امروز دو نفر پیدا کردم که مثل خودم بودن .باهاشون رفته بودم رو پشت بوم .بغض بدی کرده بود لباشو جمع کرد:اصلا به تو چه ....اصلا ....اصلا چطور جرات میکنی سر من داد بزنی ؟فکر کردی چون روحم هر بلایی بخوای میتونی سرم در بیاری ؟اصلا من میرم.
جیمین با صدای بلند ولی نرم تر صداش زد:نرو ...خواهش میکنم ....من فقط....فقط ترسیده بودم.کلافه دستشو توی موهاش برد.به طور غیر قابل کنترلی الان فقط دلش میخواست بیوتی رو به آغوش بکشه .دستاشو باز کرد :میشه ازت بخوام بغلم کنی.
+ها.....
ج:بغلم کن.
بیوتی کمی ناز کرد:برای چی باید بغلت کنم بعد از اینکه سرم فریاد کشیدی ...نمیخوام.
جیمین با صدای پر از بغض و خواهش :خواهش میکنم بیوتی ،الان بهش احتیاج دارم .
بیوتی وقتی قیافه ناراحت و ترسیده جیمین دید دلش نیومد اذیتش کنه .سریع دوید و توی آغوش جیمین خودشو انداخت .همزمان صدای رعدو برق اومد و بعدش بلافاصله بارون گرفت .
ج:میشه محکم تر بغلم کنی ؟
بیوتی دستاشو دور کمر جیمین بیشتر حلقه کردو فشار آورد.سرشو به سینه جیمین چسبود.بارون همچنان روشون میریخت.
+داری خیس میشی بهتره بریم .
ج:خیلی ترسیدم....خیلی....فکر کردم رفتی .....فکر کردم برای همیشه ترکم کردی ....وحشت کرده بودم،از اینکه دیگه نمیتونم ببینمت ،از اینکه دیگه نباشی.دیگه هیچ وقت اینطوری نرو.....همیشه جلوی چشمم باش ،خواهش میکنم.
بیوتی از حرفای جیمین سر در نمیاورد: آخه چرا باید ترکت کنم؟من که به جز تو کسی رو ندارم ؟من فقط احساس کردم مزاحم کارتم ،خواستم یکم تنهات بزارم تا کاراتو انجام بدی همین.نمیخواستم اذیتت کنم ببخشید.
جیمین اشکایی که بی اختیار از چشماش سرازیر شده بود رو پاک کرد.از بیوتی جدا شد .
جیهوپ امروز اومد پیشم ...گفت که خانمی که توی کما بود امروز فوت کرده ،درست همون موقع هم تو باید شیطونیت بگیره و بزاری بری .
بیوتی با تعجب پرسید:کدومشون؟
ج:خانم ۴۰ ساله....
+،اوه پس نتیجه میگیریم من واقعا ۱۶ سالمه ....خدای من....
جیمین لبخندی زد: از اولم کاملا مشخص بود....
بیوتی قیافشو کیوت کردو با حالت قهری گفت:نخیرم اصلنم معلوم نیست ،من خیلیم بزرگم.
جیمین خندید ولی با یادآوری یه چیزی سریع گفت:گفتی دو نفر مثل خودتو دیدی؟
+اوهموم ،امروز که داشتم میچرخیدم یه مرد صدام زد اول فکر کردم با من نیست ولی وقتی نگاه کردم دیدم کسی جز من اونجا نبود.اونا دونفر بودن .با هم رفتیم پشت بون.اونا وضعشون از من خیلی بهتره لااقل میدونن کین و کجان.
جیمین کمی به خودش لرزید:یا خدا .....این بیمارستان دیگه جای امنی نیست .....یا من خل و چل شدم.
بیوتی متوجه خیسی پیرهن جیمین شد:بدو بیا بریم خیس شدی الان سرما میخوری.جیمین و بیوتی سریع از بیمارستان خارج شدن. یه تاکسی گرفتنو به سمت خونه رفتن.
بعد از اینکه به خونه رسیدن جیمین با همون لباسای خیس وارد حموم شد،دوش آب گرمی گرفت تا یکم حالش بهتر بشه.لباساشو پوشید و از حمون خارج شد.توی سالن رفت ،دید بیوتی روی مبل نشسته .رفت و کنارش نشست.
ج:توی حموم که نیومده بودی؟داشت سربه سر بیوتی میزاشت فقط میخواست یکم اذیتش کنه.
+نخیرم ...چرا باید بیام؟فکر کردی خیلی خوش هیکلی؟
جیمین لبخند با نمکی زد :معلومه که خوش هیکلم...
بیوتی لباشو کح کرد:آره خیلی...
جیمین خندید:شوخی کردم ،حالا چرا ناراحت میشی.
+اَه ...همش اذیتم میکنی .
ج:آخه نمیدونی با قیافه عصبانی چقدر کیوت میشی .دلم میخواد بخورمت.
بیوتی چشماش درشت شد.ولی حرفی نزد.
جیمین آب گلوشو قورت داد.فقط با این یه جمله تمام بدنش گر گرفت ،صورتش کمی سرخ شد ،بلند شد به سمت آشپزخونه رفت و برای خودش قهوه ریخت.دو باره اومد و کنار بیوتی نشست.
کمی بعد+واقعا خیلی ترسیدی؟
ج:داشتم جون میدادم.
+ببخشید.
ج:عیبی نداره ،ولی سعی کن همیشه جلو چشمم باشی.
+ولی این درست نیست.ما نباید اینطوری باشیم.این اصلا خوب نیست.هم من ،هم تو اینو خوب میدونیم که بالاخره یه روزی این اتفاق میفته .باید از الان براش آماده باشیم.
ج:نه ،من نمیخوام ،دوست ندارم بهش فکر کنم.خواهش میکنم فقط حرفشو نزن.
بیوتی با نگاه غمگینش به جیمین خیره بود.خودشو نزدیک جیمین کرد.سرشو توی سینه جیمین برد واروم بهش تکیه داد.جیمین دستشو بالا اورد و بازوشو دور بیوتی انداخت.
+دیگه جلوی من اینطوری نباش.فکر کنم امروز تازه مُردم ..تازه احساس کردم مردن چه حسی داره ...وقتی گریتو دیدم ،وقتی چشمای اشکیتو دیدم مُردم ،فکر کنم برای بار دوم بود که مُردم....میخوام یه قولی بهم بدی .
ج:چه قولی؟
+قول بده وقتی رفتم فراموشم کنی....انگار که منو تا حالا ندیدی ...منو ازذهنت دور کن .قول بده گریه نکنی .....قول بده.
جیمین غمگین نگاش کرد ،با صدای پر از بغضی گفت:مگه نگفتی دیگه نمیخوای گریمو ببینی؟پس چرا داری ازم قولی میگیری که نمیتونم انجامش بدم؟من نمیتونم و نمیخوام فراموشت کنم.
میدونی آدما هیچ وقت عشق اولشونو فراموش نمیکنن .اگرم هیچ وقت بهش نرسن ولی همیشه توی صندوقچه قلبشون نگهشون میدارن.ازم میخوای عشق اولمو فراموش کنم.
بیوتی فقط محو چشمای مهربون جیمین شده بود.
جیمین خیره توی مردمک چشمای بیوتی گفت :دوست دارم،عشق اول و آخرم.
................................
سلام لاولیا
امیدوارم کمی سافت شده باشین....
نمیدونم چرا ووتام اینقدر کمه💔
اگه فیک دوسش دارین لطفا به دوستاتونم معرفی کنید......
دیگه🤔....دیگه اینکه عاشقتونم💜💙💜
YOU ARE READING
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantasyنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...