اونشب بیوتی دیگه نیومد.جیمین تا نیمه های شب فقط توی تختش غلط میزد، خوابش نمیبرد.از حرفی که زده بود پشیمون شده بود .هرچند از نظر خودش فقط میخواست با بیوتی شوخی کنه.
اینو یادش رفته بود که بیوتی ممکنه همون دختر نوجون ۱۶ ساله باشه.خودشو سرزنش میکرد:خجالت نمیکشی ...اخه این چه حرفی بود زدی؟اون ۱۶ سالشه میفهمی، پسره ابله....
با همین فکرا خوابش برد.
فردا صبح وقتی بیدار شد بازم خبری از بیوتی نبود.باید میرفت بیمارستان.
از اتاق بیرون اومد . هنوز کوکی بیدار نشده بود، عجیب بود اون هر روز زودتر از جیمین بیدار میشد .
در زد وقتی جوابی نشنید در اتاق آروم باز کرد.
کوکی هنوز خواب بود.صداش زد:کوکی پاشو صبح شده .
جانکوک حتی تکون نخورد.
ج:هوی بلند شو وگرنه مجبور میشم از روشهای وحشیانه خودت برای بیدارکردنت استفاده کنم.
وقتی بازم جوابی نگرفت خودشو پرت کرد رو جانکوک.با دستاش به پهلوهای کوکی ضربه میزد :پاشو ...پاشو...پاشو ...
کوکی تکونی خورد. وقتی احساس سنگینی کرد چشماشو با زور باز کرد. جیمینو روی خودش دید:اینجا چیکار میکنی ...پاشو احمق لهم کردی.جیمین از روش بلند شد روی تخت نشست :چیه خوشت نیومد! تو همیشه منو اینطوری بیدار میکنی.
جانکوک در حالیکه روی تخت میشست گفت:آخ سرم داره میترکه ....آخه وزن خودتو با من مقایسه میکنی؟عین خرس افتادی رومن.
جیمین چشماش درشت شد:میخوای بگی وزن من زیاده؟میخوای بگی من از تو چاق ترم، راست میگی بیا بریم رو وزنه.
کوکی در حالیکه با دستاش شقیقه هاشو می مالید :چرا داد میزنی، سرم درد میکنه ....باشه بابا تو سبک وزنی.
جیمین از روی تخت بلند شد :مجبور بودی زیاده روی کنی؟ برات سوپ خماری بپزم؟
+نه نمیخواد...آی سرم مگه چقدر خوردم.
جیمین:اونقدری خوردی که الان داری میمیری.
اخه احمق آدم برا بهم زدن با دوست دخترش اینقدر مست میکنه؟تو که عاشقش نبودی؟+خواهش میکنم جیمین دیگه اسمشو به زبون نیار، دختره بی لیافت ...آخه نمیدونی پسره چقدر زشت بود ...
نمیدونم چی داشته که به خاطرش به من خیانت کرد.
+حتما پول ...میدونی که این روزا حرف اولو پول میرنه ...شایدم.....مکثی کرد و با بدجنسی به کوکی اشاره زد:شایدم یه چیز به درد بخور تر از تو داشته ...کوکی اول متوجه نشد منظور جیمین چیه ولی بعد رد نگاه جیمین گرفت، سرشو پایین انداخت و به خودش نگاه کرد.
چشماش درشت شد :نه واقعا امروز قصد مردن کردی.
بلند شد و به طرف جیمین حمله کرد.جیمین در حالیکه هنوز می خندید سریع از اتاق فرار کرد :خب راست میگم دیگه ،اخه بیچاره دختره نیم وجب میخواسته چیکار.
سریع رفت تو دستشویی درو از پشت قفل کرد.جانکوک پشت در دستشویی رسید و با مشتش به در ضربه میزد:جرات داری بیا بیرون....بالاخره که باید بیای بیرون....ترسو ...من نیم وجبم ...اگه راست میگی بیا بیرون نشونت بدم نیم وجب یعنی چی ...اینقدر عصبانی بود که نمیدونست داره چی میگی ....بیا بیرون ...اگه راست میگی مال خودتو نشون بده ببینم .....
هه من که هیچ وقت حس نکردم زیر شلوارت چیزیم باشه.
YOU ARE READING
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantasyنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...