part8

760 171 25
                                    

کوکی بعد از یه مدت کوتاه از شوک بیرون اومد .جیمین بهش حق میداد باورش نشه .خودش با وجود اینکه با چشماش بیوتی رو میدید هنوز نمیتونست وجودشو باور کنم چه برسه به کوکی که اصلا اونو نمیدید.
جانکوک با همون حالت بهت رو کرد به جیمین :من یکم میرم استراحت کنم.
جیمین فقط با سر حرفشو تایید کرد.تا شب اتفاق خاصی نیفتاد .حتی بین کوکی و جیمین حرف زیادی زده نشد.کوکی بیشتر تو فکر بود.
جیمین بعد از اینکه مسواک زد وارد اتاق شد.بیوتی رو دید که روی لبه پنجره اتاقش نشسته و داره به آسمون نگاه میکنه.
اولش خیلی ترسید با صدای بلندی بیوتی رو صدا زد:تو اونجا چیکار میکنی؟خطرناکه ...
بیوتی برگشت و با لبخند نگاهش کرد :چیه نکنه میترسی بیفتم.بعد خندیدو دوباره سرشو به طرف آسمون بالا گرفت.
جیمین که انگار تازه یادش افتاده بود بیوتی روحه نفس راحتی کشیدو اومد کنار پنجره ایستاد.
ج:داری به چی نگاه میکنی؟
بیوتی:معلوم نیست؟
جیمینم همزمان به آسمون نگاه کرد: به چی فکر میکنی ؟
بیوتی نفس صداداری کشید :آه ....آسمونو نگاه کن ،قشنگ نیست؟ستاره ها ،ماه همشون خیلی قشنگن ...ولی از دور ...میدونی تمام اون ستاره هایی که ما از دور میبینیم زیبا و درخشانن ولی وقتی نزدیکشون بریم متوجه میشیم به اون زیبایی که از دور دیده میشدن نیستن .میگن کسایی که میمیرن روحشون میره تو آسمون ،یعنی اگه من بمیرم و برم آسمون از اونجا میتونم زمینو ببینم؟
جیمین یه لحظه به این فکر کرد که بیوتی دیگه پیشش نباشه ناخودآگاه قلبش فشرده شد.به صورت بیوتی خیره شد :نمیدونم.
بیوتی سمتش برگشت و با همون لبخند زیباش به جیمین نگاه کرد:میگم دکتر من نمیدونم چند وقت دیگه اینجا میمونم ،اصلا نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد ،نمیفهمم چرا باید پیش تو باشم ،چرا فقط به تو فکر میکنم و خیلی چراهای دیگه ولی فعلا شرایط اینه ،من اینجام پیش تو،پس بهتر نیست باهم صلح کنیم ؟
جیمین:صلح ؟منظورت چیه؟
بیوتی خندید:صلح دیگه ....بیا با هم دوست باشیم ،من نمیخوام اذیتت کنم.ولی یه جورایی دست خودم نیست .
جیمین :آخه تو خیلی شیطونی ،مثلا همین کاری که امروز توی دانشگاه کردی یا همین چند ساعت پیش با کوکی انجام دادی ،فکر کنم باید به هوپی بگم دنبال یه نوجون ۱۰_۱۲ ساله بگرده تا یه دختر خانم ۲۰ ساله.
بیوتی:حالا چرا ۲۰ ساله ؟
جیمین شونشو بالا انداخت:همینطوری ،منظورم جوون بود.آخه تو خیلی شیطنت میکنی.
بیوتی:باشه قبول سعی میکنم دیگه کمتر اذیتت کنم ولی قبول کن تو هم خیلی آدم خشکی هستی .
جیمین چشماشو درشت شد:من؟چرا اینو میگی ؟
بیوتی ادای جیمینو درآورد وگردنشو صاف کرد ،صداشو کلفت کرد:خانم چویی امروز حال بیمارا چطوره ؟
اوف اخه این چطور حرف زدنه ....تو سنی نداری ولی عین پیرمردا حرف میزنی .
جیمین هم خندش گرفته بود هم عصبانی بود:پیرمردا!!!!!
بیوتی :اره پیرمرد .
ج:خب من دکترم ،ازم چه انتظاری داری .برم وسط بیمارستان هر هر بخندم ..در ضمن من همیشه جدی نیستم فقط وقتایی که میرم سرکارم اینطوریه .به نظرم آدم باید شخصیتش توی کار و بیرون از اون فرق داشته باشه.
بیوتی:من مخالفم ...مگه یه دکتر خوش اخلاق و خندون چه ایرادی داره؟بعد دستاشو به صورت جیمین نزدیک کرد،لبای جیمین از دو طرف کشید به سمت بالا ،به صورتش نگاه کرد و بعد یه لبخند بزرگ زد :آهان این شد ببین چه خوشگل تر میشی .
جیمین احساس کرد ضربان قلبش بالا رفته ...شکه به صورت بیوتی خیره شده بود،یکم بعد به خودش اومد.سرفه ی کوتاهی کرد:بسه دیگه من میخوام برم بخوابم.
بیوتی دستاشو اورد بالا ،انگشتاشو مشت کردو به طرف جیمین گرفت.
جیمین متوجه منظور بیوتی نشد.
بیوتی با سرش اشاره به دست جیمین کرد ،وقتی دید بازم جیمین منگه گفت:دستات ،دستاتو بیار بالا بزن به من از امروز ما دوستیم ،دوست .
جیمین مشتشو اورد بالا، بیوتی مشتشو نزدیک دست جیمین اورد و زد به مشت جیمین :خب چینگومن دیگه میرم.
جیمین:کجا میری؟
بیوتی:مگه نگفتی میخوای بخوابی؟خب منم دارم میرم تا چینگوم خوب استراحت کنه .بازم فردا میبینمت.
ج:خب کجا میخوای بری؟
بیوتی خندید:کجا دارم برم ،نترس همین دور و برام .میدونی که من گم نمیشم .تازه هر وقت گم شدم کافیه فقط بهت فکر کنم ،فورا پیدات میکنم.
جیمین لبخندی بهش زد:باشه ،سعی کن زیاد دور نشی در ضمن شیطونیم ممنوع.
بیوتی با خنده گفت:چچچچچچشششششم چینگوا....
بلافاصله محو شد .جیمین اطراف اتاق نگاه کرد هوفی کشید و روی تختش دراز کشید.
در واقع بیوتی جایی نرفته بود فقط خودشو از دید جیمین دور کرده بود تا اون بتونه استراحت کنه .اروم گوشه اتاق ایستاده بود،در حالیکه داشت غمگین به جیمین نگاه میکردبا خودش حرف میزد:کاش وقتی زنده بودم تو رو میدیدم.چرا اینقدر دوست داشتنی هستی؟چرا اینقدر قلب مهربونی داری؟حتما به خاطر همینم خدا تو رو سر راه من قرار داده ،اونم میدونسته تو به من کمک میکنی .نمیدونم تو زندگیم عاشق شدم یا نه ...ولی الان ،توی همین مکان و زمان احساس میکنم قلبم داره برای یکی میتپه .نزدیک تخت جیمین شد و آروم کنارش نشست .تک تک اجزای صورت جیمین از نظر گذروند:چرا باید الان تو رو میدیدم.....به نظرت این خطرناکه؟....حالا چطوری از پیشت برم ؟احساس خیسی روی گونه هاش کرد ،دستاشو روی صورتش کشید ،باورش نمیشد داشت گریه می کرد،این براش عجیب بود.یعنی من عاشق شدم!!!!
..........................
اروم چشماشو باز کرد و روی تخت نشست .کش و قوسی به بدنش داد.نا خودآگاه به یاد بیوتی افتاد و لبخندی زد.از روی تخت بلند شد .کمی اطراف نگاه کرد ببینه بیوتی هست با نه وقتی دید نیست خیالش راحت شد و تصمیم گرفت یه دوش بگیره.نا غافل از اینکه بیوتی رو به روش ایستاده و داره نگاش میکنه لباسشو دراورد.
بیوتی با دیدن بدن برهنه جبمین چشماش درشت شد و با ذوق نگاش کرد:اوووووو، دکتر به جز صورت قشنگ بدن خوش فرمیم داره ....خدایا عضلاتشو...وووووی نگا چه سیکس پکایی داره ...وای نمیتونم طاقت بیارم میخوام برمو لمسشون کنم.
جلوی آیینه ایستاد و به خودش نگاهی کرد یاد حرف بیوتی افتاد :من کجام اخمو و بداخلاقه به این مهربونی .بعد لبخند گشادی زدو دوباره خودشو توی آیینه دید.ایناهاش بفرما . داشت برای خودش ادا در میاورد .
بیوتی ایندفعه دیگه واقعا شک زده شده بود از جیمین همچین کاری بعید بود .از اینکه داشت این جنبه کیوتشو میدید خیلی خوشحال بود.
جیمین در اتاق باز کردو به طرف حموم رفت .بی هوا در حموم باز کرد و دید کوکی داره خودشو خشک میکنه .بیچاره کوکی از دیدن یهویی جیمین خیلی ترسید و جیغ بلندی زد.
کوکی:وای خدای من چرا یهویی عین جن ظاهر میشی عوضی.
ج:چرا فحش میدی دیوونه.
ک:برای اینکه عوضی هستی ،ادم یهویی در حموم باز میکنه.
ج:چمیدونستم اینجایی .حالام زود گمشو بیرون میخوام برم دوش بگیرم.
کوکی با چشم غره از حموم بیرون اومد.
بیوتی فقط بهشون ذل زده بود و سرشو از روی تاسف تکون میداد با خودش گفت:نچ نچ نچ ،پس راسته که پسرا هیچ وقت بزرگ نمیشن ،نگاشون کن عین بچه ها می پرن بهم.
بعد صبحونه کوکی و جبمین با هم از خونه زدن بیرون .به سمت ماشینشون می رفتن.
ج:هی کوکی من امروز می رونم.
کوکی سوییچ از جیبش دراوردو به سمت جیمین پرتش کرد.جیمین رو هوا سوییچ و گرفت و به طرف ماشین راه افتادن.
بیوتی روی صندلی پشت نشسته بود. از نظرش کار خبیثاته ای داشت انجام میداد ولی دوست داشت حرفای اون دونفر گوش کنه.
جیمین همینطور که مشغول رانندگی بود یه لحظه برگشت سمت کوک و دوباره به جلو نگاه کرد:کوکی نظرت راجب اتفاقای دیروز چیه؟
کوکی نیم نگاهی به جیمین انداخت:نمیدونم واقعا گیجم جیمین ...من چند ساله که باهاتم ،میشناسمت ،باهات زندگی کردم ،تو نه دروغ گویی نه مواد وقرصی مصرف میکنی که بگم توهم زدی ولی .....ولی قبول کن که باور کردنش سخته .
جیمین آه کوتاهی کشی:میدونم برا خودمم هنوز باورش سخته ولی چه میشه کرد فعلا مجبورم با شرایط کنار بیام.
کوی:حالا چرا اومده سراغ تو؟
ج:نمیدونم ...خودشم نمیدونه ...من و جیهوپم دنبال همین موضوعیم ...اون هیچی یادش نمیاد.نمیدونه از کجا اومده و چطور شده فقط یه صحنه تصادف یادش مونده و هیچ.
حالا باید برم ببینم هوپی خبر تازه ای داره یا نه .
کوکی سکوت کردو سرشو به سمت پنجره برگردوند.
بیوتی توی سکوت و ناراحتی داشت به جیمین نگاه می کرد.
توی پارکینک بیمارستان نگه داشت.همراه جانکوک از ماشین پیاده شد.به سمت ساختمون بیمارستان رفت.
دم بخش از جانکوک خداحافظی کرد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت.
امروز زیاد سرش شلوغ نبود فقط باید چند بیمار و ملاقات می کرد.
دلش بی هوا برا بیوتی تنگ شده بود،مدام سرشو به اطراف می چرخوند تا بلکه ببینتش .ولی خبر نداشت بیوتی پا به پاش همراهش داره میاد.
بعد از اینکه کارش تموم شد تصمیم گرفت پیش جیهوپ بره .پشت در اتاقش ایستاد و درزد .
+بفرمایید داخل.
سرشو داخل اتاق کردو با لبخند سلام کرد:چطوری پسر.
هوپی با دیدنش از پشت میزش بلند شد و اومد سمت جیمین :اوه اومدی خوشحالم ...خودت چطوری ؟بازم میبینیش .
ج:کیو؟منظورت بیوتیه؟
+بیوتی دیگه کیه؟
ج:بیوتی دیگه براش اسم گذاشتم تا بتونم راحت تر صداش کنم .آخه سخت بود همش بهش بگم روح...به نطر یکمم معدب کننده بود.
+بگذریم بزار بگم چی پیدا کردم.
جیمین با شنیدن این حرف سریع روی مبل نشست و دست هوپیو کشید تا اونم کنارش بشینه.
بیوتیم حسابی کنجکاو شده بود.
ج:خب زود باش بگو چی پیدا کردی؟
+ببین رفتم به اون بیمارستان ....بعضی از مجروحا جراحتشون جدی نبود و مرخص شده بودن.فقط سه نفر توی سی سی یو بودن.
یه دختر ۱۶ ساله ...یه خانم ۴۵ ساله و یه پسر ۲۵ ساله.
البته من نتونستم خودشونو ببینم میدونی ملاقات ممنوع هستن، هر چقدرم گشتم تا همراهشون رو پیدا کنم کسی نبود.حالا بازم دوباره سر میزنم.
جیمین دسنای هوپیو فشرد و با مهربونی نگاهش کرد:ممنونم هوپی ...واقعا ازت ممنونم.هیچ کس حرف منو باور نمیکنه اگر تو هم همراهم نباشی نمیدونم چیکار کنم.
بیوتی تمام مدت داشت گوش میکرد.توجهش سمت جیمین و جیهوپ جلب شد و نگاه مهربونی به جیمین انداخت:نمیدونم آخه تو که قلب به این مهربونی داری چرا اینقدر ظاهر جدی به خودت میگیری.....
+خب تو بگو ...رابطتون باهم چطوره ،هنوزم سر به سرت میراره.
جیمین به یاد شیطونیای بیوتی افتاد و خندید با خودش زمزمه کرد :حدس میزدم کوچولو باشه...
+چی گفتی؟
ج:هیچی با خودم بودم ...بد نیست البته فعلا ،چون با هم صلح کردیم.
هوپی خندید:یعنی چی؟
جیمین شونشو بالا انداخت:یعنی همین ...تصمیم گرفتیم باهم بسازیم ،همدیگرو اذیت نکنیم ،البته بیشتر اون منکه باهاش کاری ندارم.
بیوتی که متوجه زمزمه جیمین شده بود چشماشو ریز کردو اروم به جیمین نزدیک شد .پشتش ایستاد و سرشو از پشت نزدیک گوشای جیمین کرد،من بچم نه ....اینطوری صلح کردیم .
جیمین توی گوشش احساس قلقلک کرد .برگشت و با بیوتی در حالیکه خیلی نزدیک به صورتش بود مواجه شد ،هین کوتاهی کشید و از روی مبل بلند شد.(جیمین فقط زمانی صدای بیوتی رو میشنوه که باهاش چشم تو چشم باشه)
ج:تو اینجایی؟
بیوتی چشماشو ریز کردو با عصبانیت نگاش کرد.
ج:چرا ناراحتی؟
بیوتی خودشو لوس کردو حالت چهرش کیوت شد:مگه نگفتی دوستیم ،مگه قرار نشد صلح کنیم ،پس چرا دوباره اذیتم کردی؟
ج:من!!!
بیوتی:آره تو،همین الان به من گفتی کوچولو.
جیمین خندش گرفت:خب من فکر کنم از روی کارا و رفتارات همون دختر تو کمای ۱۶ ساله باشی.این که بد نیست.چشمکی به بیوتی زد.
بیوتی با این کار جیمین فقط محو صورتش شده بود.خودشم نمیدونست داره چه اتفاقی درونش میفته ،اون که روح بود چرا احساس تپش قلب می کرد؟چرا ضربان قلب خودشومیشنید؟
جیهوپ واقعا از حرکات جیمین متعجب بود ولی چاره ای نبود باید به این شرایط عادت می کرد.

.........................
سلام خوشگلای خودم
هه هه هه بیوتی خانم عاشق میشود😈😈
خب خوشگلا چرا اینقدر کامنتا و ووتا کم شده💔💔🤧🤧
هر چی صبر کردم یکم زیاد بشه نشد.منم گفتم انصاف نیست شماهایی که میخونید و دنبالش میکنید منتظر بمونید....😍😍🥰
امیدوارم لذت برده باشید....

lost soul(روح گمشده )/MINVWhere stories live. Discover now