part 9

758 161 27
                                    

جیهوپ واقعا کلافه شده بود. از طرفی نمیتونست باور کنه جیمین درحال حاضر داره با یه روح دعوا میکنه ، از طرفیم داشت با چشمای خودش میدید.بی اختیار فریادی زد:بس کن.
بیوتی و جیمین با این دادش یهو به خودشون اومدنو ساکت شدن.
جیهوپ سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه :ببخش جیمین داد کشیدم ،یه لحظه کنترلمو از دست دادم.
جیمین که از فریاد یهویی جیهوپ کمی شوکه شده بود به خودش اومد:نه نه اشکالی نداره یه لحظه حس کردم خودم تنهام.
جیهوپ:جیمین میشه به این خانم روحه بگی چند لحظه تنهامون بزاره.
جیمین رو کرد به بیوتی :شنیدی؟
بیوتی که از داد جیهوپ ترسیده بود سریع سرشو پایین بالا کرد و یهویی غیب شد.
اول فقط میخواست از دید جیمین پنهان بشه ولی بعدا دلش نیومد ، به نظرش خیانت محسوب میشد .اینکه جیمین نمیتونست بیوتی رو ببینه و بهش اعتماد کرده و الان فکر میکنه که اونجا نیست.پس از اتاق بیرون رفت.
جیهوپ:رفت؟
جیمین:اره
+ببین من امروز یه مطلبی خوندم ،توش نوشته شده بود انسانها وقتی روح از تنشون خارج میشه به جایی برمیگردن که بهش تعلق خاطر داشته باشن ،یعنی اونجا رو دوست داشته باشن یا اینکه خاطره خوبی از اون مکان یا حتی یه شخص داشته باشن.
جیمین فقط توی سکوت داشت گوش میکرد.
+خب خودتم گفتی بیوتی گفته نمیدونه چرا سر از اینجا درآورده .این به این معنیه که بیوتی حتما توی این بیمارستان یه کسی رو میشناسه که دوسش داشته .البته من احتمال میدم اون شخص خود تو باشی ،به خاطر اینکه اون وقتی به تو فکر میکنه هر جا که باشی میتونه پیدات کنه.
جیمین مات و مبهوت مونده بود:آخه این چطور ممکنه ؟!من تاحالا اونو ندیدم...اصلا من با دخترای زیادی ارتباط ندارم.
جیهوپ کمی تو فکر رفت:ببینم قیافش برات آشنا نیست؟
جیمین:نه ...اصلا ...میدونی در واقع بهتره اینطور بگم تا حالا کسی شبیه اونو ندیدم.بیوتی خیلی زیباست...خیلی .تا حالا چشمایی به رنگ چشمای اون ندیدم.من ادمای زیادی رودیدم که رنگ چشماشون آبیه ولی رنگ چشمای بیوتی خارق العاده س.وقتی بهش نگاه میکنم دیگه نمیتونم ازش چشم بردارم.درست شبیه خود آسمونه .فکر نمیکنم کسی شبیهش باشه.
هوپی خندید و با شیطنت گفت :اوه اوه جیمین شی عاشق شده ..همچین ازش تعریف میکنی مثل کسی که داره راجب معشوقش حرف میزنه.
جیمین :من فقط چیزی رو که دارم میبینم میگم.اون واقعا قشنگه .....در ضمن تو یه چیزی رو درموردم نمیدونی پس قضیه اونی نیست که توفکر میکنی.
+در هر حال من فکر میکنم بهتر میشد اگر تو میتونستی بری و اونا رو ببینی .میدونی الان واقعا نمیشه گفت کدوم یکی از اون دوتا بیوتی باشه .چون تا اونجایی که من شنیدم روح میتونه از خود انسان جوون تر باشه.منطورم اینه ممکنه اون خانم ۴۰ ساله هم بیوتی باشه.
ج:واقعا نمیدونم هوپی .من فقط میخوام هر چه زودتر از دست بیوتی خلاص بشم .البته دلم براش میسوزه و دوست دارم تکلیفش زودتر مشخص بشه.
+راستی منظورت از این حرفی که راجب خودت زدی چی بود؟
ج:ولش هوپی ،الان وقت گفتنش نیست ،فعلا آمادگیشو ندارم.
جیهوپ که کنجکاوشده بود رو کرد به جیمین:خواهش میکنم بگو چی میخواستی بگی .من اصلا طاقت انتظارو ندارم اگه نگی تا شب دیونه میشم.
جیمین تردید داشت .نمیدونست گفتنش به هوپی درسته یا نه ...زمان زیادی ازش دور بود و هنوز کامل نمیشناختش ولی درعین حال نزدیکیه زیادی رو باهاش حس می کرد.
چطور بگم ...برام یکم سخته ولی..‌‌ولی نمی دونم چرا میخوام به تو بگمش.
+وای جیمین از حاشیه رفتن متنفرم بگو دیگه...
ج:یکم مهلت بده ،هولم نکن‌.اصلا بزار رک و راست بهت بگم ،هوپی من ....من به دخترا علاقه ندارم.
هوپی فقط توی سکوت نگاهش کرد البته کمی شکه شده بودولی سعی داشت سکوت کنه تا جیمین راحت حرفاشو بزنه.
جیمین ادامه داد:اینو از خیلی وقت پیش فهمیدم .نمیدونم راجبم چه فکری میکنی.دست خودم نیست واقعا از هیچ دختری خوشم نمیاد.
+تا حالا دوست پسرم داشتی ؟
ج: نه ...اصلا کسی نمیدونه من این شکلیم .من فقط تمایل به هیچ دختری ندارم.اصلا نمیتونم به رابطه باهاشون فکر کنم.میدونی من حتی وقتی به بوسیدنشونم فکر میکنم حالم بد میشه حالت تهوع میگیرم .دست خودم نیست.ولی خب تاحالا با هیچ پسریم نبودم .البته چندتا کراش تو دبیرستان و دانشگاه داشتم ولی اونا مثل من نبودن.
هوپی که تا الان ساکت بود لبخندی به جیمین زد:همین بود.این که چیز مهمی نیست .به نظرم آدما متفاوت باهم به دنیا میان ،همونطور که قیافه هامون ،رنگ پوستمون با هم فرق داره ،خب توی این مسایلم با هم فرق داریم.من خودم استریتم،نمیتونم حتی یه لحظه فکر کنم که یه روزی یه مرد و ببوسم ،خب تو هم برعکسی همین.دیگم راجب خودت اینطور فکر نکن.فعلا بیا تمرکزمونو رو بیوتی خانم خوشگل بزاری.
جیمین نمیدونست چرا ولی یه لحظه از حرف هوپی عصبانی شد:چرا اینطوری صداش زدی؟
+اوه اوه حالا روش غیرتیم میشی ،خودت گفتی خوشگله ...وای با تعریفایی که ازش کردی نمیدونی چقدر دلم میخواست میتونستم ببینمش وخندید.
جیمین چشم غوره ای بهش رفت :دیگه بهتره برم.
از اتاق بیرون اومد بیوتی رو دید که روی صندلی نشسته و سرش پایین بود.بدون اینکه خودش بفهمه و بخواد لبخندی روی صورتش نشست.نزدیک بیوتی شد .بیوتی با دیدن کفشای جیمین سرشو بلند کرد:اومدی ؟
جیمین هنوزم لبخند میزد:اره ،چرا اینجا نشستی؟
بیوتی لباش آویزون شد:دلم نمیخواست جایی برم ،میدونی جیمین شی خسته شدم ،نمیدونم سرنوشتم چی میشه ...الان دیگه از مردن نمیترسم فکر کنم اگه همین حس راحتی رو داشته باشه خیلیم بد نیست ولی.....ساکت شد .
ج:چرا ساکت شدی ،ولی چی؟
بیوتی:میترسم ....میترسم بهوش بیام و...... تو اونجا نباشی ....اگه بیدار بشم و تو رو یادم نیاد چی؟
جیمین شکه نگاه بیوتی کرد .این دختر داشت راجب چی حرف میزد....خواست حرفی بزنه که سرپرستار صداش زد:دکتر پارک
جیمین حواسش از بیوتی پرت شد رو به پرستار برگشت:بله خانم چویی
پرستار :دکتر توی اورژانس مریض اوردن.
جیمین :باشه الان میرم اورژانس .
بیوتی بعد از رفتن جیمین به سر خودش ضربه ای زد:دیونه شدی !معلومه داری چی میگی!قشنگ داشتی بهش اعتراف می کردی ....خدایا چه مرگم شده ،بعنی من عاشق این ادم شدم ...ولی چرا؟
جیمین تا وقت ناهار درگیر بیمارای اورژانس بود و تقریبا حرف بیوتی از ذهنش خارج شده بود.
وارد سالن غذاخوری شد .بعد از گرفتن سینی غذاش به سمت یکی از میزای خالی رفت .
تازه مشعول خوردن بود که کوکی با یه دختر به سمتش اومد.
کوکی رو به دختر :بفرمایید .
جیمین با دهن باز داشت به کوکی نگاه می کرد.کوکی رو به جیمین کرد و گفت اوه ببخشید یادم رفت معرفی کنم .رو کرد به دختر ایشون دوستم پارک جیمینن.البته همخونه هم هستیم.
دختر لبخندی زد.خوشبختم .
جیمین با همون قیافه شکه سمت کوکی برگشت :دکتر نمیخوای معرفی کنی؟
کوکی:وای ببخشید حواسم نبود.
جیمین از زیر میز به پاش ضربه محکمی زد.
کوکی صداش دراومد:آخ ...
دختر:چی شد.
کوکی سعی کرد دردشو پنهان کنه :ه ه..ی...چی یهویی پام تیر کشید.
رو کرد به جیمین و با لج گفت :ایشونم خانم دکتر لیا هستن(نویسنده وارد میشود)تازه به بیمارستان ما منتقل شدن.
ج:خوشبختم.
لیا لبخند مهربونی زد:ممنونم.
ج:شما هم دانشجویید.
لیا:بله البته سال آخر تخصصم هستم .تخصص قلب .قبلا جیجو بودم ولی به خاطر کار پدرم مجبور شدیم بیایم سئول.
ج:آهان بله.
لیا دختری با قد متوسط ،پوستی سفید ،با چشمای تقریبا ریزی به رنگ قهوه ای.صورت گردو تپلی داشت .البته خودشم یکم تپل بودولی چهرش خیلی با نمک و مهربون بود.
هر سه توی سکوت مشغول خوردن ناهار بودن که موبایل لیا زن زد.
لیا:معذرت میخوام باید به تلفن جواب بدم.از پشت میز بلند شد و از سالن بیرون رفت.
به محض بیرون رفتن جیمین رو کرد به کوکی:کوکی خواهشا دیگه به دکترای این بیمارستان رحم کن. جدیدا زدی تو کار بزرگتر از خودت؟میدونی چند سال ازت بزرگتره.
کوکی با خونسردی :۵ سال ...حالا که چی؟نکنه فکر کردی میخوام باهاش دوست شم.آدم نمیتونه با همکارش ناهار بخوره.بابا بیچاره دختره خیلی خجالتیه ...منم باهاش یکم حرف زدم تا احساس راحتی کنه همین.
ج:همیشه اولش همینو میگی.حالا چرا ۵ سال ؟گفت که سال اخره ....
آخه دوسال دیرتر از ما وارد دانشگاه شده.ولی دیدی چقدر نازه ...با دخترایی که تاحالا قرارگذاشتم کلی فرق داره.
جیمین هوفی کشید:همیشه اولش همینو میگی.من برم کلی کار دارم .اگر اومد ازش عذرخواهی کن.یادم باشه دفعه دیگه دیدمش بهش هشدار بدم ازت دوری کنه.
کوکی:پاشو برو گمشو همون بهتر که بری .ضمنا تلافیه این لگدی که بهم زدی رو تو خونه سرت درمیارم.
جیمین سرشو با تاسف تکون داد و رفت.
تا نزدیکای غروب جیمین مشغول بیمارا بود.بیوتی همه جا همراهش بود ولی ترجیح مزاد بعد از گندی که زده خودشو به جیمین نشون نده.جیمین لباساشو تعویض کردو میخواست از ببمارستان خارج بشه.بیوتی تصمیم گرفت خودشو به اون راه بزنه.انگار نه انگار که همچین چیزی رو گفته.جلوی جیمین ظاهر شد.
جیمین طبق معمول یه کوچولو ترسید:وای بیوتی تو هیچ وقت یاد نمیگیری یهیویی نیای.
بیوتی :دکتر پارک کارت تموم شد؟
درحالی که با چشمای شیطونش به جیمین نگاه کرد گفت.
جیمین از طرز صدا زدنش توسط بیوتی خنده ش گرفت :بله پرنسس خانم
بیوتی از ذوق اینطور خطاب شدنش با چشماش خندید:خب این آقای دکتر جنتلمن نمیخواد یه پرنسس رو برای هواخوری ببره پارک.
جیمین:پارک این وقت شب!میدونی ساعت چنده؟
بیوتی دستاشو دور بازوهای جیمین حلقه کرد:خب چه بهتر ،کسی تو پارک نیست تا وقتی باهم حرف میزنیم بهت شک کنن.
جیمین که دیگه کم کم داشت به رفتارای بیوتی عادت میکرد فقط یه نگاه کوتاه به دستاشون انداخت تا مطمئن بشه چیزی رو که حس میکنه توهم نیست.
ج:اوکی چون شما امروز دختر خوبی بودین منم میبرمت پارک.
بیوتی کمی اخم کرد:نکنه واقعا باورت شده من همون دختر ۱۶ سالم! چرا اینطوری باهام حرف میزنی؟
ج:چطوری حرف زدم ؟خب واقعا امروز دختر خوبی بودی.چقدرم زود قهر میکنه .
هوا ی نسبتا خنکی بود .نسیم ملایمی در حال وزیدن بود.
پارک خلوت بود.بیوتی و جیمین در سکوت و آرامشی که پارک داشت درحال قدم زدن بودن.انگار هردوشون به این سکوت نیاز داشتند مخصوصا جیمین که مجبور بود با شرایط فعلیش کنار بیاد.همینطور راه می رفتن که یهو بیوتی متوقف شد.
جیمین که کمی جلوتر از اون راه می رفت متوجه شد بیوتی کنارش نیست برگشت به عقب نگاهی انداخت . دید بیوتی به یه نقطه خیره شده .
ج:چرا نمیای ؟
جوابی نگرفت.
به سمت بیوتی برگشت ،صداش زد:بیوتی ...حواست کجاست؟
بیوتی که تازه متوجه جیمین شده بود سرشو به سمت صورت جیمین برگردوند:ها....هیچی ..اونجا رو نگاه زمین بازیه.
جیمین لبخندی زد:میخوای بری بازی کنی؟
بیوتی :نه نه ...
جیمین به سمت زمین بازی رفت .
بیوتی پشتش دوید و گفت:نه آخه نمیشه ...میخواستم تاب سواری کنم ولی‌.‌‌‌....ولی اگه کسی ببینه یه تاب خالی در حال حرکته خیلی بد میشه .نمیخوام باعث ترس کسی بشم.
جیمین به دور و اطراف نگاهی کرد :ولی الان دیر وقته کسی تو پارک نیست .بیا .یهویی ایستاد و فکری کرد.
نزدیک تاب شد ،کمی اطراف نگاه کرد و بعد روی تاب نشست ،با سر به پاهای خودش اشاره زد.
بیوتی منگ نگاهش کرد.
جیمین :زود باش بیا بشین رو پای من ،اینطوری کسیم شک نمیکنه . معطل نکن.
بیوتی کمی خجالت میکشید ولی واقعا ذوق کرده بود دوست داشت سوار تاب بشه.اروم روی پاهای جیمین نشست.
جیمین :خودتو محکم نگه دار.
بیوتی خندش گرفت :مثل اینکه یادت رفته من روحم چیزیم نمیشه .
جیمین صورتشو کمی کج کرد تا بتونه بیوتی رو ببینه :آماده ای؟
بیوتی با خوشحالی گفت :آره .
جیمین با پاهاش به زمین ضربه زدو آروم مشغول تاب خوردن شد.
نفس عمیقی کشید :چه حس خوبی داره ،خیلی وقت بود سوار تاب نشده بوده.بعد ریز خندید:هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشم با یه روح تاب سواری کنم.
بیوتی فقط سکوت کرده بود و اجازه میداد این حس خوب درونش رخنه کنه.مدتی گذشت .
جیمین بالاخره تاب متوقف کرد ولی همچنان روی تاب نشسته بودن.
بیوتی کمی بدنش رو سمت جیمین برگردوند .توی صورت جیمین نگاه کرد.آروم بود و حرفی نمی زد.
جیمین با تعجب نگاهش کرد:چی شده ،چرا اینطوری نگاه میکنی؟
ولی بیوتی فقط غرق در جیمین شده بود.چشماشو جای جای صورت جیمین گردوند و آخر سر روی چشمای جیمین توقف کرد.خیره به مردمکای مشکی ،پلک نمیزد :مگه من روح نیستم ....مگه الان نباید در بی حسی کامل باشم ....مگه همه نمیگن وقتی کسی میمیره روحش آزاد میشه ...مگه اینطور نباید باشه که هیچ چیزی حس نکنه.....پس چرا من دارم ضربان قلبمو میشنوم؟ ....چرا ضربه زدن به قفسه سینمو احساس میکنم؟.....نمیدونست این همه شجاعت رو از کجا به دست آورده .جیمین فقط مات به بیوتی خیره شده بود و حرف نمی زد.
بیوتی :فکر کنم تازه دارم میفهمم که چرا سر ازاین بیمارستان درآوردم ، جایی که تو بودی پیدام شد ....چرا وقتی نمیبینمت دلم برات تنگ میشه .....چرا وقتی بهت فکر میکنم هر جا که باشی پیدات میکنم.
حالا میفهمم .....
فکر کنم .....فکرکنم عاشقت شدم .....نه بهتره اینطور بگم من ازخیلی وقت پیش عاشقت بودم.......
جیمین از حرفای بیوتی سر درنمیاورد. فقط همزمان قلبش داشت از سینش بیرون میزد .آب گلوشو قورت دادو خواست حرفی بزنه که با کاری که بیوتی کرد سرجاش میخکوب شد.....‌
لبهای سرد بیوتی روی لبهای گرم جیمین قرار گرفت ....جیمین هیچ حسی نداشت فقط حس سرما بود ولی در عین حال باعث شد قلبش گرم بشه.بیوتی لبهاشو خیلی آروم با لبهای جیمین مماس کرد و به خودش اجازه داد چند ثانیه ای غرق لذت و شادی و گرما بشه .اروم لبهاشو جدا کرد ،کمی خجالت کشید سرشو پایین انداخت ...
جیمین گیج و مبهوت به روبه روش زل زده بود باورش نمیشد .در عرض چند روز زندگیش عوض شده بود ،نه تنها اون با یه روح مواجه شده بود بلکه الان و توی این لحظه، اولین بوسه زندگیش رو با یه روح تجربه کرده بود....خودشم نمی دونست چه حسی داره.ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود.کمی صورتش عرق کرده بود.نمیتونست کاری بکنه ...نمیدونست چه حسی داره... فقط میخواست فعلا از اون مکان فرار کنه.....
..........................

سلام خوشگلا
ممنون بابت انرژیایی که بهم میدین❤❤❤
امیدوارم از این قسمتم لذت ببرین🥰🥰

lost soul(روح گمشده )/MINVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang