part28

695 133 99
                                    

وارد آسانسور شدن.جیمین دکمه شماره ۴ رو زد.

آسانسور به سمت پایین میرفت و طبیعتا توی هر طبقه تعدادی سوار یا پیاده میشدن.

آسانسور تقریبا پرشده بودو مجبور بودن بیشتر بهم نزدیک بشن.

تهیونگ گوشه آسانسور ایستاده بود.جیمینم با فاصله کمی از اون .وقتی متوجه شد کسی حواسش به اونا نیست ،آروم دستاشو نزدیک دستای تهیونگ کردو انگشتاشونو توی هم قفل شد.

تهیونگ نگاهی به دستاشون کردو لبخندی زد.گرمای دستای جیمین بهش حس خوبی میداد‌.آسانسور توی طبقه چهار توقف کردو اونها پیاده شدند.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
پشت میز چهارنفره سلف نشسته بودند.جیهوپ امروز نیومده بود.

جانکوک از اون روز تهیونگ ندیده بود.دائم به صورتش نگاه میکرد.انگار دنبال چیزی توی صورتش میگشت.
تهیونگ متوجه نگاهش شده بود.

+تو صورتم چیزیه؟
_نه چطور مگه؟

+آخه از وقتی اومدی داری بهم نگاه میکنی.

_اومممم راستشو بخوای تهیونگ من هنوز باورم نشده تو بیوتی باشی.

لیا که از چیزی خبر نداشت گنگ نگاشون کرد.

+خب میخوای یه نشونه هایی بهت بدم.

خب ....اوم....آهان یادم اومد تو و جیمین یه روزی داشتین سر سایز ....
جیمین و جانکوک همزمان چشماشونو درشت کردن و با ترس پرسیدن:تو اونجا بودیییییییی!!!!!!!

لیا که از داد یهوییشون ترسید با تعجب گفت:بچه ها چه خبرتونه ....مثل اینکه تو سلفیما من از حرفاتون سردرنمیارم.تهیونگ شی منظورتون از سایز چی بود.

جانکوک پرید وسط حرفش :سایز لباس ...آره ....
جیمینم سریع پشت سرش گفت:آره ..‌آره راست میگه...آخه ما همیشه سر این دعوا داریم.

لیا گیج تر از قبل پرسید:بیوتی کیه؟

_بعدا برات تعریف میکنم ماجراش طولانیه.

تهیونگ لبخند ریزی زدو ابروهاشو بالا انداخت.
جانکوک چپ چپ نگاش کرد.

لیا با لبخند به جیمین و ته نگاه کرد:یه چیزی بگم ....شما دوتا خیلی شبیه کاپلایین.

جیمین چشماش درشت شد:کاپل؟

لیا خندید:آره هر کی شمارو از دور ببینه فکر میکنه قطعا باهمین به نظرم خیلی بهم میاین.
اینو حتی کسایی که باهاتون غریبه هستنم میتونن بفهمن.
(در دنیای واقعیم همینه🥺👍)

جیمین ساکت موند.تهیونگم ترجیح داد چیزی نگه فقط یه لبخند کوچیک زد.

لیا:نگران نباشید من به کسی چیزی نمیگم.

lost soul(روح گمشده )/MINVOù les histoires vivent. Découvrez maintenant