با صدای در ,جیمین نگاهشو از رو صورت بیوتی گرفت به سمت در برگشت.
جانکوک در حالی که سرشو پایین انداخته بود وارد خونه شد.نیم نگاهی به جیمین کرد.با شونه ای افتاده به سمت مبل اومد و روش نشست.
جیمین تعجب کرد.حتما اتفاقی افتاده بود. کنار کوکی نشست.
ج:اتفاقی افتاده ؟چرا قیافت اینقدر داغونه؟
کوکی که سرش پایین بود، اروم سرشو بلند کرد،چشماش پر شده بود .
توی این چند سالی که جیمین با کوک دوست بود به ندرت همچین حالی رو از کوکی دیده بود.
نگران دستشو به سمت شونه های کوک بردو فشاری به شونش اورد:چی شده کوک ؟داری نگرانم میکنی؟
کوک با بغض به جیمین نگاه کرد:جیمینا میای باهام بنوشی؟
جیمین بدون اینکه حرفی بزنه لبخند مهربونی زد .بلند شد.به طرف آشپزخونه رفت .چند بطری سوجو از یخچال بیرون اورد ،به همراه دو تا لیوان کوچیک .
بیوتی به دیوار تکیه داده بود.
+جانکوک چش شده ؟
جیمین درحالی که از کنارش رد میشد شونه هاشو بالا انداخت.
بطریا رو روی میز گذاشت .یکیشونو باز کرد.برای هر کدوم به شات ریخت.
شات کوک و دستش داد.شاتاشونو بهم زدن و یه نفس نوشیدن.
بیوتی اومد کنار جیمین نشست .با حسرت نگاهشون میکرد.
جیمین مهربون به بیوتی نگاه کرد:تو هم دلت خواست بخوری؟
+اوهوم ،دلم میخواد بدونم ظرفیتم چقدر بوده.حتما با دوستام زیاد مینوشیدم.
جیمین خنده ش گرفت :چی داری میگی؟تو هنوز ۱۶ سالته ،حتی به سن قانونیم نرسیدی چطور میگی مینوشیدی؟
بیوتی اخماش تو هم رفت:اَه همش همینو میگی ،اصلا از کجا معلوم من همون دختره باشم.
شاید یه روح سرگردون از سرزمین دیگه باشم ،بعد صداشو کلفت و ترسناک کرد:از کجا معلوم شایدم من یه خون اشامی چیزی بودم ،یا یه روح برای سالهای خیلی دور....
کوک صداشو بلند کرد:معلومه حواست کجاست .داری با اون روحه حرف میزنی .مثلا گفتم باهام وقت بگذرون.
جیمین سرشو سمت کوک برگردوند:ببخشید حواسم پرت شد.
دوباره شاتاشونو پر کردن.
چند شاتی خورده بودن که کوک کم کم مست شده بود.
جیمین از قصد کمتر خورده بود تا هم حواسش به حرفای کوک باشه هم پیش بیوتی توی مستی کار نابجایی ازش سرنزنه. رو کرد به کوک:چی شده کوکی ،نمیخوای بگی.
کوک خنده صداداری کرد:هه ولم کرد.
ج:ولت کرد؟کی؟
+دوست دخترم ،اون ولم کرد.
جیمین تعجب کرد ،اولین بار بود کوکی بعد از بهم زدن اینطور اشفته بود.
ج:برای این اینقدر ناراحتی ؟کوکی این اولین بارت نیست که بهم میزنی.
+نه ...تو نمیدونی ....هر دفعه من اونا رو ول می کردم ....یا ...یا باهم تصمیم میگرفتیم بهم بزنیم ....ولی....ولی اینبار اون ولم کرد...اونم نه عادی بهم خیانت کرد....دیدمش...من دیدمش وقتی داشت یکیو توی بار میبوسید.
اشکاش سرازیر شد.
جیمین دستاشو گرفت:کوک معلومه چت شده؟نکنه....نکنه عاشقش شده بودی؟
+هه عاشق ....نه....
ج:پس برا چی اینقدر ناراحتی؟مگه تو نمیگفتی عشق چیه ....مگه فقط نمیخواستی خوش بگذرونی ...اینم مثل بقیه ...همیشه تو بهم میزنی یه بارم بزار اون بیچاره ها باهات بهم بزنن.
کوکی صداشو برد بالابه خاطر مستی کمی کشدار حرف میزد:بهت میگم خیانت کرد....من الان عصبانیم....من هیچ وقت به کسی خیانت نکردم ....شاید دوست دختر زیاد داشتم ولی هیچ وقت همزمان با کس دیگه ای نبودم....
تازه.....اون لعنتی....اون بدن سکسیی داشت.....سرشو محکم روی میز کوبید.
جیمین با شنیدن جمله آخر کوک نمیدونست بخنده یا از دستش عصبانی باشه.
ج:چییییی!!!!!پس یعنی تو ....تو به خاطر این ناراحتی ؟حسودیت شده ؟هه واقعا که ...منو باش که وقتمو برات گذاشتم.
بیوتی با دهن باز به کوک نگاه میکرد.
چشم غره ای اول به کوک بعدش به جیمین زد.
جیمین با تعحب بهش گفت:چرا دیگه به من چشم غره میری؟
+برای اینکه همتون مثل همین.،همتون خیانت کارین ،همتون فقط برا بدنای ما مارو میخواین.
ج:من و با این مقایسه نکن من حتی یه دوست دخت
بیوتی وسط حرفش پرید:تو هم فقط به خاطر اینه که از دخترا خوشت نمیومده وگرنه هیچ فرقی با این نداشتی.
جیمین یکم عصبی شد:نخیرم حرفت اصلا درست نیست.من اگه میخواستم میتونستم با پسرا قرار بزارم.
بیوتی از روی مبل پاشد:باشه باشه باور کردم ،اصلا تو فرشته ای خوب شد.
جیمین با بهت رفتنشو دنبال کرد.
رو کرد به کوک:تو هم بهتره خودتو جمع کنی ،به نظرم حقت بود.اینطوری بهتر شد .شاید باعث بشه یکمی به خودت بیای و دست از این تنوع طلبیت برداری.
+،نمیخوام ...میخوام یکم دیگه بنوشم.
جیمین دستاشو دور بازوهای کوک بردو اونو با زور بلند کرد.به طرف اتاق کوک رفت.به زور روی تخت انداختش :بگیر بخواب ،فردا باید بریم سرکار....
کوک دستاشو روی تختش میکوبید:نمیخوام ...نمیخوام من هنوز زیاد مست نیستم.هنوز جادارم.
جیمین کلافه شد:کوکی میگم بگیر بخواب .این بچه بازیا چیه ...بخواب فردا همه چی یادت میره.پتو رو روی جانکوک انداخت ،چراغ اتاق خاموش کردو ازاتاق بیرون رفت.بیوتی توی اتاق جیمین بود.جیمین میز رو جمع کرد و به طرف اتاقش رفت.
بیوتی طبق عادت همیشگیش روی لبه پنجره نشسته بود.جیمین لبخندی با عشق بهش زد.نزدیکش شد.
ج:بازم که به آسمون خیره شدی.
YOU ARE READING
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantasyنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...