وقتی استاد نامجون دید ضربان قلبش بالا رفت ،از دوران دانشگاه روی استاد کراش زده بوده ،نه اینکه عاشقش باشه ولی اونو به عنوان الگوی زندگیش قرار داده بود و همیشه سعی می کرد ازش تبعیت کنه.
استاد قد بلندی داشت و همیشه خوشتیپ بودو همینطور خیلی آدم جدی بود.شاید برای همین بود که جیمین توی محیط کار همیشه جدی بود.
استاد بهش نزدیک شد .
ج:سلام استاد صبح بخیر
استاد:سلام آقای دکتر اوضاع خوبه؟
ج:بله استاد ممنونم
استاد:بیمارای امروز چک شدن؟
ج:در حال چک کردن هستم استاد.آقای لی چک شدن وضع عمومیشون خوبه .
استاد: بسیار خب بریم بقیه بیمارا رو چک کنیم.
جیمین با اینکه معذب بود همراه نامجون به اتاق بیمارا رفت.
نامجون به سمت تخت بیمار شماره ۵۰۲ رفت:خب خب بزار ببینیم امروز حال خانم کیم چطوره .
کیم:سلام دکتر ،خوب نیستم سر دردا داره بیشتر میشه.
نامجون رو به جیمین کرد و گفت:خب دکتر عکس ام آر آیشونو چک کنید.
جیمین عکس رو نگاهی انداخت بعد اروم گفت :استاد در قسمت میانی مخچه تومور داره بزرگتر میشه .
نامجون:خب به نظرتون باید چیکار کرد؟
جیمین کمی توی فکر رفت :خب استاد من فکر میکنم اول باید درمان دارویی رو شروع کنیم و ببینیم وضعیت بیمار بهتر میشه یا خیر .
نامجون کمی عینکش رو روی بینیش بالا کشید:خب ولی همونطور که میببنیم تومور بزرگ شده و از اونجایی که وضعیت بیمار خوبه وخوشبختانه تومور خوب جایی قرار داره بهتره ریسک نکنیم و عمل کنیم.به نظر شما بهتر نیست؟
جیمین کمی فکر کرد :بله خوبه اما من ....من فکر کردم بهتر میشه تا اونجایی که میتونیم از عمل کردن دوری کنیم.
بحث راجب بیمارا و وضعیتشون تا ظهر طول کشید .قرار شد کلاس بعد از ناهار برگزار بشه.
توی کافه تریای بیمارستان منتظر کوکی بود .
کوکی:وای ببخشید دیر شد یه بیمار اورژانسی آورده بودن.
ج:اشکال نداره بدو بریم که بعد ناهار کلاس دارم.
کوکی:واقعا ...مگه فردا کلاس نداشتی ؟با همون استاد درازه س دیگه.
ج:خیلی بیشعوری خودت درازی درست حرف بزن.
کوکی:اوه اوه نه بابا فکر کنم دیگه یواش یواش داره از حد استاد شاگردیو کراش و اینجور حرفا میگذره ...پسر نکنه دیوونه بشی راستی راستی عاشق این استاد درازه بشی.
ج:کوکی ناهارتو میخوری یا من به زور کنم حلقت؟
کوکی:باشه بابا چرا ناراحت میشی.اصلنم دراز نیست خیلیم کوتاهه.هه هه
جیمین چشم غوره ای رفت :بی مزه ...
وای خدا کوکی اصلا حوصله ندارم امشب شیفتم.
کوکی:منم همینطور البته نبودم ،همکارم امروز کار داره ازمن خواهش کرد جاش بمونم.میدونی جیمین خیلی خستم احساس میکنم از این رشته زده شدم ،با اینکه من خودم با ذوق و شوق واردش شدم ولی الان دیگه نمیکشم.دیدن آدما توی مریضی و بیماری ،ناراحتیشون ،بعضی وقتا مرگ بیمارا.برای همینه که بهت میگم خوبه آدم حداقل توی زندگی شخصیش برا خودش سرگرمی داشته باشه.
ج:نمیدونم کوکی شاید حق با تو باشه.
مشغول خوردن ناهار بودن که صدایی از پشت سرشون نظرشونو جلب کرد.
+اووووو ببین کی اینجاست .
جیمین برگشت و به صاحب صدا نگاه کرد.
+وای پسر هیچ تغییری نکردی فقط یکم خوش تیپ تر شدی.
تعجب جیمین هر لحظه بیشتر میشد.
نزدیک جیمین شد :پارک جیمین درست حدس زدم.
جیمین از پشت میز بلند شد :بله خودم هستم و شما!!!!
+واقعا که یعنی اینقدر تغییر کردم یا تو خنگ تر شدی پسر.
ج:منو ببخشید ولی ....باید شما رو به خاطر بیارم؟
+منم جیهوب ...هم شاگردی دوران دبستان ،واقعا یادت نمیاد!
جیمین کمی فکر کرد:جیهوپ....ببخشید ولی اصلا یادم نمیاد.
جیهوپ :مهم نیست بعدا یادت میاد.
ج:در هر صورت خوشبختم.
جیهوپ:با من رسمی حرف نزن جیمی ،اینطور صدات میکردم ،تو هم هوپی صدام کن مثل اون وقتا.
ج:واقعا منو ببخش ،اصلا یادم نمیاد یکم راهنماییم کن.
هوپی:بابا هوپی ،یادت نیست ...بزار اینکه چطور باهم آشنا شدیمو یادت ببارم.
یادته ،دستشویی مدرسه ...من و تو...
کوکی چشماش درشت شد :بزار ببینم شما دوتا تو دستشویی چیکار میکردین!!!
جیمین رو کرد به کوکی:کوکی میشه خفه شی.
هوپی خندش گرفت :وای خدا این دوستت خیلی منحرفه ازش خوشم اومد.بزن قدش پسر ،دستشو سمت کوکی بلند کرد و نشون داد که اونم بزنه بهش.
کوکی با بهت دستشو بلند کرد و به کف دست هوپی زد.
هوپی:یادت نیست هر دو تنبیه شده بودیم و مجبور بودیم دستشویی رو بشوریم ،اول با هم دعوامون شد سر اینکه کی باید تعداد بیشتری دستشویی بشوره ولی بعد با هم دوست شدیم.
جیمین انگار چیزی به ذهنش اومده باشه با صدای بلندی گفت :وای آره یادم اومد خدایا هوپی ...وای واقعا نمیدونم چطور تو رو یادم نیومده.میدونی از اون سالها خیلی گذشته .
هوپی:آره وقتی شما اون شهر و ترک کردین ما از هم جدا شدیم .حق داری یادت نیاد .میدونی منم از لپات شناختمت .هنوزم لپ داری.
جیمین کمی خجالت کشید :خب حالا چطور اینجا؟
من روانشناسی خوندم برای قسمت مشاوره بیمارستان اومدم .از فردا توی بخش اعصاب مشغول میشم.
کوکی:چه جالب اتفاقا جیمینم تو همون بخشه.
هوپی:وای چه باحال پس همونطور که میخواستی دکتر مغز و اعصاب شدی؟
ج:هنوز نشدم ....
هوپی:فرقی نداره میشی دیگه.
وقت ناهار تموم شد .کوکی سمت بخش خودش رفت.
جیمین و هوپی با هم به سمت بخش اعصاب رفتند.
ج:ببخش هوپی من الان کلاس دارم .بعد کلاس میبینمت.
هوپی:نه بابا این چه حرفیه منم باید برم.فردا میبینمت.
ج:خیلی خوشحال شدم پیدات کردم.
هوپی:منم همینطور.
............
سر کلاس بودن .جیمین غرق در صحبتای استاد بود.
استاد پای پروژکتور ایستاده بود و داشت یه سری توضیحات در مورد آناتومی مغز میداد.یهویی پیجرش به صدا در اومد.
نامجون:بچه ها فعلا کلاس تعطیله .از اورژانس پیجم کردن.
نامجون با عجله کلاس رو ترک کرد.
جیمین وارد بخش اورژانس شد .حسابی شلوغ بود.به سمت پرستار چویی رفت.
ج:چی شده خانم چویی؟
چویی:یه تصادف شدید توی جاده اتفاق افتاده .دو تا اتوبوس به هم برخورد کردن .خوشبختانه فقط یه نفر کشته داده ولی مصدوما تعدادشون خیلی بالاست.
بعضیا رفتن به بیمارستان نزدیک محل حادثه ولی بیشترشون اومدن اینجا.
جیمین سریع به سمت مصدوما رفت و سعی می کرد به حالشون رسیدگی کنه .
سرشو برگردوند دید کوکی بالاسر یه نفره.سمتش رفت .تو هم اومدی؟
کوکی:آره اوضاع خیلی خرابه.
هر کسی مشغول رسیدگی به یه مصدوم بود.چند ساعتی گذشت .اوضاع کمی آروم تر شده بود.تعدادی از مصدوما توی اتاق عمل بودن .بعضیا توی آی سی یو و خیلیام توی خود اورژانس بودن.
امشب جیمین شیفت شب بود.قهوه ش رو روی میز گذاشت.به سمت آی سی یو رفت .بعد از اینکه لباسای مخصوص پوشید وارد شد.به سر پرستار سلام کرد.
سر پرستار:شب بخیر دکتر
ج:شب بخیر ،اوضاع چطوره؟
س:بد نیست ،فقط بیمار شماره ۲۰۵ نفس تنگی داره .
ج:پرونده شو بدین لطفا.
بالای سر بیمار قرار گرفت .مشغول معاینه کردنش بود.احساس کرد کسی داره نگاش میکنه .
سرشو به عقب برگردوند.
یه دختر با موهای بلند که کمی پریشون دور شونش ریخته بود .رنگ موهاش بلوند روشن بود ،با چشمانی طوسی .دختر بی صدا فقط نگاه میکرد.
جیمین کامل به سمتش برگشت :خانم شما چرا تو آی سیو هستید اینجا ورود ممنوعه.
ولی دختر فقط نگاه می کرد.
جیمین پرستار صدا زد.
پرستار وارد اتاق شد :بله دکتر.
ج:لطفا این خانم بیرون کنید .چطور وارد این بخش شده.
پرستار گیج به اطراف نگاه کرد:آقای دکتر ببخشید منظورتون کدوم خانمه.
جیمین با تعجب اول به دختر بعد به پرستار نگاه کرد بعد خیلی جدی رو به پرستار گفت:شوخیتون گرفته ،میخواین بگین این خانم رو گوشه اتاق نمیببنید!؟
پرستاردوباره به اطراف نگاه کرد:آقای دکتر ولی هیچ کس تو اتاق نیست .فکر کنم امروز فشار زیادی روتون بوده حتما اثر خستگیه دکتر ،بهتر کمی استراحت کنید.
جیمین کلافه شد سرشو با عصبانیت برگردوند ولی با کمال تعجب دید دختر دیگه اونجا نیست .کلافه سرشو تکون داد.وقتی معاینه تموم شد از اتاق بیرون رفت.:ببخشید پرستار.
پرستار:آقای دکتر سعی کنید کمی بخوابید فعلا که اوضاع آرومه.
جیمین فقط سرشو تکون داد.
از بخش ای سیو بیرون اومدو به اتاق استراحت پزشکان رفت.
روی تخت دراز کشید :واقعا توهم زده بودم ؟؟؟
..........................دوست دارم نظراتتونو بشنوم گوگولیا🥰🥰
YOU ARE READING
lost soul(روح گمشده )/MINV
Fantasyنام فیک :روح گمشده نویسنده :crazy of vmin کاپل :minv سلام شما از روح میترسید؟اصلا به روح اعتقاد دارین؟ تا حالا یه روحو از نزدیک دیدین ؟ فکر میکنید دیوونه شدم ... پس دارین اشتباه میکنید . من نه دیوونه شدم نه آدم خیال پردازیم.یکی رو میشناسم که یه شب...