😪😪
و باز مقدمه با داستان گره خورده ... :)
از یاد من برو ... بی تابم
دیگر قدم نزن در خوابم ...
بیا و با خودت ببر امشب ... یادت را
بیا بگیر عذاب این عشق و عادت را
از یاد من برو ... خسته ام برو... دلگیرم
چیزی نمی شود ، بی تو من فقط می میرم ...
کسی به یاد من نیفتاد ...
نمیرسی به دادم ... ای داد ...همه چی خیلی یهویی اتفاق افتاد ... سربازانی که هجوم آوردن به مقر و بی رحمانه جلو چشم های بکهیون شروع به کُشتار کردن ! بیمارهایی که هنوز زخمی بودن تیرباران می شدن و بعضی هاشون که بهوش بودن با ترس توی نگاه شون توسط گلوله کشته می شدن ...
بکهیون صدای ضربان قلبش رو به وضوح می شنید ، نباید کنترلش رو از دست می داد ! نه ... الان نه ...
کف دستاش یخ زده و عرق سردی بهش نشسته بود ، با این وجود سویونگی که گریه میکرد رو به آغوش گرفته بود تا بتونه کمی فقط کمی دخترک رو آروم کنه و همزمان ازش محافظت کنه...انگار باز داشت گذشته براش تکرار می شد !
گذشته ایی دردناک و تلخ ...
اما نه ... نباید اجازه می داد گذشته باز براش تکرار بشه ...
نگاهی به چان انداخت که عصبانیت و نگران بودن رو می تونست تو صورتش ببینه ، متقابلا نگاه چان هم بهش گره خورد
انگار با نگاهش از بکهیون می خواست خودشو کنترل کنه ! ازش میخواست قوی باشه ....
نفس عمیقی کشید و لحظه ایی مقابل نگاه چانیول ، چشم هاش رو باز بسته کرد تا آروم بشه
بلافاصله سهون و کای وارد درمانگاه شدن ، آرامش کمی تو وجود بک تزریق شد ، شاید با کمک کای و سهون می تونستن از این مخمصه خارج بشن
صدای کای به گوشش خورد :
- چی میخوای تا ولشون کنی ؟؟سرگرد پوزخندی زد :
- یکی یکی هم بهشون اضافه میشه ! خب فکر کنم بشه با تو حرف زد ، مقر و منطقه رو ترک کنید...تا اینو گفت بکهیون دوباره نفس عمیقی کشید ، کاش همه چی بدون دردسر تموم می شد ... کاش ...
باز صدای کای رو شنید :
- که چی ؟سرگرد : واضح حرف زدم
اینبار صدای کیلین به گوش خورد :
- ما هنوز متوجه منظورت نشدیم !سرگرد :
- تا ده ثانیه دیگه اینجا رو ترک نکنید همه شون رو می کشیمممهمین جمله برای بالاتر بردن ضربان قلب بکهیون بس بود ! صدای محکم و عصبی سرگرد که ثانیه ها رو می شمرد تو گوش هاش زنگ میزدن ، محکمتر از قبل سویونگ رو به خودش فشرد اما گریه دخترک تموم نمی شد و به هق هق افتاده بود !
ناگهان صدای تیراندازی با صدای فریاد های کای ، چان و کیلین یکی شد ... با چشم های گشاد شده خیره بود به مقابلش ... دخترک تو آغوشش از ترس می لرزید ، حال خودش دست کمی از سویونگ نداشت !
تنها فرقشون این بود که بکهیون از درون گریه میکرد به حال خودشون ... از درون داشت نابود می شد و اینو تو اون اوضاع فقط چان می فهمید !
جلو چشم هاش رزی رو به همراه پدرش کُشتن ، دخترکی که تهیونگ خیلی باهاش صمیمی بود و حتی بک هم دیگه می شناختش از بس تهیونگ ازش تعریف کرده بود
از مهربونی و کیوتی دخترک ...
حتی قبل از اینکه سرباز ها هجوم بیارن به درمانگاه ، بک تونسته بود با رزی ارتباط خوبی برقرار کنه و از نگاه های سویونگ فهمیده بود که دلش میخواست با رزی دوست بشه ...
و حالا چی شده بود ؟
جسم بی جون رزی جلو چشم هاشون روی زمین افتاده و سویونگ از شدت گریه به هق هق افتاده بود
به ناگه تهیونگ قاطی کرد و شروع کرد به سرگرد بدوبیراه گفتن ، ترس بدی تو جون بک افتاد
نباید تهیونگ حرفی میزد وگرنه جونش به خطر می افتاد ، بلافاصله سویونگ رو از خودش فاصله داد و دوید سمت تهیونگ
با دستی که ناخواسته می لرزید پیرهن ته رو چنگ انداخت ، سعی کرد صداش رو کنترل کنه ... گفت :
- خفه شو تهیونگ ...!
YOU ARE READING
History of love
Actionعشق در میان جنگ ؟!... میان بمب و باروت ؟ میان کلی ارتشی و آدم های استریت ؟ چیزه عجیبه اما عشق این حرفا حالیش نمیشه! وقتی ب وجود میاد از بین بردنش کاملا نشدنیه...! شاید کمی فراموش بشه اونم کمی نه کلا ! شاید حتی بشه که خودت رو بزنی ب بی خیالی و بهش تو...