After story

551 95 51
                                    

خب برای شروع افتر استوری ،  گذری میزنم به آهنگ مرتضی پاشایی ... که به شدت به حال و اوضاع افتر میخوره ...

با اینکه عطر پیرهنم ، میمونه روی پیرهنت...
یادت نمیمونه منو وقتی همه می شناسنت!!!
عاشقترینتم!

با من غریبی میکنی ! کار عجیبی میکنی ...
میگی شروع رابطه است ...
عشقم ... این عشقه یا هوس؟!
عاشقترینتم !

و حالا با بغض بیشتر ، در حالی که لبخند تلخی هم روی لب دارد شروع میکند به نوشتن افتر استوری هیستوری آف لاو ... :

رو به روی آینه قدی اتاق مشترک شون ایستاده و در حال مرتب کردن موهاش بود
موهای مشکی رنگش رو بالا برده و با اون یکی دستش که بُرس رو گرفته بود می کشید رو موهاش تا مرتب به همون حالت بایستن! ...
بالاخره موفق شد ، با دیدن خودش تو آینه پوزخند جذابی زد ، دو تا دکمه پیرهن سفید رنگش رو باز کرده و یقه کت ابی رنگش رو هم صاف کرد!
ساعت مچی شیکش رو از روی میز مقابلش برداشت و دست کرد ، دوباره نگاهی به خودش انداخت .. همه چیز اوکی بود!
این بود تریپ همیشگی کیم کای برای رفتن به اداره تحقیقات پلیس...
خب از اونجایی که بعد از ازدواجش با سهون ، هر دوشون نمی خواستن تو ارتش بمونن اومدن بیرون و حالا هر دو مشغول کار تو اداره تحقیقات پلیسِ سئول بودن! ... هر دوشون کمی ... فقط کمی آرامش میخواستن
اره خب اونا مرد جنگ بودن اما مگه مردهای جنگ هم نیاز به آرامش نداشتن؟! ... هر چند هردوشون هنوز هم خدمت میکردن به کشورشون اما حالا فقط نوع خدمت شون فرق داشت!
قبلا تو میدان جنگ و میدان مبارزه تن ب تن بودن ، وسط درگیری ... وسط عملیات های ارتش
اما حالا به نوعی پشت صحنه بودن! تو اداره تحقیقات پلیس ... و تحقیقات انواع پرونده های بزرگ روی دوش شون بود...
هنوز یک ماه نشده بود که ازدواج کرده بودن و این مدت رو توی یک خونه زندگی میکردن! خونه ایی که متعلق به هردوشون بود

کیف کوچیکش رو به دست گرفت و تا خواست از جلو آینه بره کنار صدای عصبی اوه سهون به گوشش خورد :
- ببند اون یقه ات رو لامصب !

پوزخندش بیشتر شد و برگشت سمت سهونی که با اون کت شلوار طوسی رنگش مرتب و شیک به چارچوپ در دست به سینه تکیه زده بود!
نامردی می شد اگه کیم کای تو دلش قربون صدقه مرد شیک پوشش نمی رفت و خب قربون صدقه هم رفت اما فقط تو دلش ...!!!
دنده کیم کای می خارید و از اونجایی که از اذیت کردن عشقش لذت کامل می برد اخمی کرد و گفت :
- من نمی فهمم چه مشکلی با این دوتا دکمه بدبخت من داری؟؟؟!

سهون تکیه اش رو گرفت و آروم در حالی که بهش نزدیک می شد گفت :
- واقعا نمیدونی؟!

تا رسید به پسر برنزه شروع کرد به بستن اون دوتا دکمه و اخم های کای غلیظ تر شد !!! سهون خیره به چشم های وحشی مقابلش با لحن محکمش زمزمه کرد :
- نمیخوام هیچکس پوست برنزه ات رو ببینه جز من!

History of love Where stories live. Discover now