شوق تسلیم تو بودن
لحظه لحظه تو تنم بود
بهترین تصویر عمرم
عکس زانو زدنم بود...
تو یه طوفان من جزیره
من ناپلئون تو دزیره
جز تو کی می تونست از من
همه دنیا رو بگیره ؟!...* فکر کنم اینبار هم برگشتم... بخونید لذت ببرید :) *
با لگد محکمی در اتاق رو باز کرد و تا رفت داخل صحنه ایی رو دید که باعث شد اخم همیشگیش غلیظ تر بشه و با سرعت بهشون نزدیک بشه!
محکم از پشت سر پیرهن سوک رو کشید و از روی پسرک بیچاره بلندش کرد ، فریاد زد :
- لعنت بهت حرومزاده! معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟؟؟؟اون وو که اشک صورتش رو خیس کرده بود و نفس نفس میزد ، با ترس از روی زمین یخ اتاق بلند شد... چون دکمه های پیرهن ارتشیش کنده شده بودن سعی کرد با خجالت در حالی که به خودش می لرزید پیرهن باز شده اش رو جمع کنه ، کیلین که نگاه قفل شده اش به اون وو و حال بدش بود از شدت خشم دیگه نمی تونست جلو خودشو بگیره و تا نگاهش رو داد به سوک که پوزخندی گوشه لبش بود مشت محکمی نثار صورتش کرد و غرید :
- فقط صبر کن و ببین چه جور از روی زمین محوت میکنم!!!سوک که افتاده بود زمین ، با دست خون گوشه لبش رو پاک کرد و بلند شد ایستاد... خیره ب چشم های نافذ کیلین گفت :
- هیچ مدرکی ازم نداری کیلین مورفی و تو پسرکبا دست اشاره کرد به اون وو و با خشم ادامه داد :
- اگه بخوای بر علیه من حرفی بزنی می کُشمت هرزه!پیرهنش رو صاف کرد و زیر نگاه های خشمگین کیلین با قدم های بلندش از اتاق رفت بیرون!
صدای نفس های عصبی که کیلین می کشید اتاق رو برداشته بود ، ناگهان صدای هق هق های بلند اون وو هم به گوش رسید...
پسرک به زانو افتاده و بلند بلند گریه میکرد ، کیلین که ایستاده بود لحظه ایی چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید تا آروم بشه!به ثانیه هم نکشید که جلو اون وو زانو زد و پسر رو به آغوش گرفت ...!!!!
پسر سرش رو گذاشت رو شونه کیلین و به کت بلندی که تن کیلین بود چنگ زد ، چشم های آبی مستر مورفی که آغشته به خشم بود خیره مونده بود به دیوار سفید مقابلش
با صدای جذاب و پوزخند عصبی که گوشه لبش جا خوش کرده بود گفت :
- نترس! خودم مراقبتم و اون حرومزاده تاوان کاراش رو پس میده... خیلی زود...!نگاه هاشون ب همدیگه گره خورده بود و دست سهون همچنان جلو دهن کای رو گرفته بود!
کای با غم تو نگاهش و سهون با اخم عجیبی بهش خیره بود! بالاخره ب حرف اومد و با لبخند خاصی گفت :
- مثل اینکه شیوه جدیدی انتخاب کردی!کای از تعجب اخم کرد ، سهون اومد جلوتر ، جوری که نفس هاش ب صورت پسر برنزه برخورد میکرد زمزمه کرد :
- میخوای اینجوری عذابم بدی! با ادعای عاشقی کردن ...!به یه لحظه کشید عقب و دستش رو از روی لب های کای برداشت ، حس میکرد از شدت خشم شقیقه هاش تیر می کشند ، با درد از روی صندلی بلند شد... می دونست کای فقط میخواد اذیتش کنه!
می دونست رفیقش هیچوقت گرایشش عوض نمیشه! و الان فقط میخواست عذابش بده! فقط میخواست عذابش بده!... عذابش بده...
ESTÁS LEYENDO
History of love
Acciónعشق در میان جنگ ؟!... میان بمب و باروت ؟ میان کلی ارتشی و آدم های استریت ؟ چیزه عجیبه اما عشق این حرفا حالیش نمیشه! وقتی ب وجود میاد از بین بردنش کاملا نشدنیه...! شاید کمی فراموش بشه اونم کمی نه کلا ! شاید حتی بشه که خودت رو بزنی ب بی خیالی و بهش تو...