خب
سلام بر فرزندانم
میخوام برعکس همیشه اول آپ یه کم براتون سخنرانی کنم :)
قبلش بگم ببخشید اگه سرتون رو درد میارم
اینبار دوتا پارت اپ کردم
پارت های نه و ده
و از الان بگم پارت های سکایش رو با آهنگی که توی کانال تلگرام میذارم بخونید... چون کلش رو با اون آهنگ نوشتم :)))
و اینکه
خوشحال میشم اگه تو گپ نظرات هم در حد یه خط برای این فیکِ محقر نظر بدید
نمیخوام تهدید کنم نه!
ولی اگه ببینم اصلا تو گپ نظرات از این فیک نظری نیست آپِ تو واتپد رو متوقف میکنم 😪
با تشکر
سحر عاشقتونه 😊💙♥
- تو خودت خوبی؟
در حالی که درد کل بدنش رو پُر کرده بود براش مهم نبود! فقط خیره بود به بهترین رفیقش که روی تخت افتاده و بک مشغول جراحیش بود!
تهیونگ دوباره پرسید :
- سرگرد اوه!!!! خوبی ؟
نگاهش رو داد بهش و اروم سری تکون داد ، اما دستش که شُل رو بدنش افتاده و کمری که کمی خمیده بود اینو نشون نمی داد! تهیونگ کسی نبود که نفهمه! کامل می تونست بفهمه که این سرگرد مقابلش اصلا حالش خوب نبود....
اینکه چه اصراری داشت با اون حالش اونجا بایسته و شاهد عمل رفیقش باشه رو نمی تونست بفهمه! نه اینکه نفهمه نه! فقط براش عجیب میزد... تا حالا تو زندگیشون همچین دوست هایی رو ندیده بود! به جرات میتونست بگه همیشه به رفتار های سرگرد اوه و سرگرد کیم مشکوک بود! این رفتار ها بیشتر شبیه عاشق ها بود نه دو تا دوست!!!!
پوفی کشید و رفت کمک دکتر بیون که با یه پرستار دیگه به سختی مشغول در آوردن تیر بودن ، عمل سختی بود چون هم تیر جای بدی بود هم سرگرد کیم خون زیادی رو از دست داده بود!
دستکش ها رو دست کرد و مشغول شد...ناگهان سرهنگ آشفته اومد تو ، با دیدن بهترین رفیق ، یکی از بهترین سرگرد هاش روی تخت زیر عمل چشم هاش گرد شده و زانوهاش شل شد....! دست خودش نبود که ضربان قلبش زیاد شد و استرس کل وجودش رو پر کرد
اولین باری نبود که کای تیر میخورد اما این سری فرق داشت! چرا فرق داشت ؟! چون دکتر بیون سر جراحی اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود! چون با تهیونگ و یه پرستار دیگه داشت عمل میکرد...! چون ب نظر عمل خیلی جدی می اومد و اینو چان به خوبی می تونست بفهمه...
این بار شرایط با همه تیر خوردن ها و زخمی شدن های قبلی کای فرق داشت! و یه نکته دیگه این بود که! سهون به چان قول داده بود همیشه مراقب کای باشه!!! مراقبِ این سرگرد کله شق باشه! مراقب بهترین رفیقِ چان باشه!
ناگهان نگاه مملو از اشکش رو از کای گرفت و داد به سهون که با آشفتگی و نگرانی زیاد خیره شده بود به سرگرد کیم بی هوش... اما این نگاه چان ب سهون دیگه مملو در اشک نبود! اب گلوش رو قورت داد و با خشم و قدم های بلندش رفت طرفش...
یقه سهون رو گرفت و کشید طرف خودش! حتی صورت خسته سرگرد اوه هم باعث نشد که عصبانیت چان بخوابه... فریاد کشید :
- این بود مراقبتت سرگردددد اوههه ؟؟؟؟سهون که از شدت درد حتی چشم هاش باز نمیشد و خمار به چان نگاه میکرد لبخند تلخی زد ، با صدای گرفتش گفت :
- اگه نمی پریدم پایین! هر دومون مُرده بودیم جناب سرهنگ!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
History of love
Aksiyonعشق در میان جنگ ؟!... میان بمب و باروت ؟ میان کلی ارتشی و آدم های استریت ؟ چیزه عجیبه اما عشق این حرفا حالیش نمیشه! وقتی ب وجود میاد از بین بردنش کاملا نشدنیه...! شاید کمی فراموش بشه اونم کمی نه کلا ! شاید حتی بشه که خودت رو بزنی ب بی خیالی و بهش تو...