سخن نویسنده قبل از شروع پارت....
معذرت برای دیر آپ کردن
عوضش دوتا پارت آوردم براتون :)))اوم... حقیقتا دو هفته ایی خودمو بازنشسته کرده بودم!! بی خیال بودم از نوشتن و نقاشی کردن... حتی بی خیال بودم از زندگی :/
خب خیلی آزار دهنده بود چون همش لیست کارهایی که باید بکنم تو مغزم بهم فشار می آوردن!!!
اگه خدا قبول کنه برگشتم
اوم 🤔
برگشتم و فقط پیام های شما انگیزه میشه برای موندن و دوباره بازنشسته نکردن خودم!!!
بزارید بمونم کنارتون پر قدرت درست مثل قبل!ببخشید که جواب نظرات پارت قبل رو ندادم... اما تک تک شون رو خوندم و کلی لبخند های کوچیک روی لبم به نقش آورد... بدونید دوستون دارم و اگه الان باز برگشتم دوتا دلیل مهم داشتم :
1- بودن آرامشم کنارم
2- خوندن هزار باره پیام های قشنگ شما...سحر عاشقتونه 💙♥
راسی.... به تک تک نظراتتون جواب میدم مثل همیشه 😉« ادامه فلش بک »
با پشت دست و پوزخندی خونِ گوشه لبش رو پاک کرد و همینطور با نگاه خیره شده اش به کای زمزمه کرد :
- خوبه! باز وحشی شدی... اون روی ساکتت رو دوست نداشتم...!کای خنده هیستریکی کرد :
- برام مهم نیس کدوم روی منو دوست داری...!
اومد جلوتر و فیس تو فیس با سهون ادامه داد :
- دیگه ام تو کارام دخالت نکن ، اصلا دلم میخواد همیشه بازنده باشم..
با دست اشاره کردی به قفسه سینه سهون و بی توجه به پوزخند غلیظ شده پسر باز ادامه داد :
- به تو یکی هیچ ربطی نداره....سهون با همون پوزخندش چونه کای رو گرفت و عمیقا خیره شد تو مردمک های قهوه ای پسر مقابلش :
- همیشه همینطور باش! همینطور قلدر و پُر رو!جلو چشم های اخم کرده و مبهوت کای از اتاق زد بیرون...!!!
بعد از مسابقه سوم مرحله اول که کلاغ پر بود و این سری هیچکدومشون برنده نشده بودن و یه سرباز دیگه برده بود برای استراحت مطلق و تموم شدن اون روز نحس وارد اتاق هاشون شدن!
فرمانده بهشون رحم کرده و فردا رو کلا استراحت داده بود البته که طبق معمول تمرین صبحگاهی شون رو داشتن... مرحله دوم مسابقه رو به روز بعدش موکل کرده بودخسته و با فکری درگیر وارد اتاق شد ، اینبار اوه کیری رو دراز کشیده روی تخت دید! بدون توجه بهش خودشو پرت کرد رو تخت...
نیم ساعت بدون هیچ حرفی و سکوت مطلق در عین حال عجیب گذشت که در باز شد و سکوت رو شکست!
بلافاصله صدای سرباز پیچید تو اتاق :
- اوه سهون... بیا نامه برات اومده...!بلافاصله سهون از روی تخت پرید پایین و نامه رو گرفت :
- ممنون!تا سرباز رفت ، سهون با اخمی که مابین ابروهاش نقش بسته بود در رو بست و پاورچین پاورچین برگشت ، تکیه زد به دیوار و جلو چشم های نافذ کای آروم کاغذ رو باز کرد...
ثانیه ها می گذشت و هر لحظه اخم سهون عمیقتر و تغییر حالتش واضح تر می شد ، اینا چیزی نبود که کای متوجه نشه! میدید... و میفهمید! که قطعا تو اون نامه خبرهاییه...
به یه لحظه نکشید... به یه لحظه نکشید که دست های مردونه سهون لرزیدن و نامه از مابین دستاش افتاد! زانوهاش شل شده و همونطور که به دیوار تکیه داده بود سُر خورد روی زمین!
کای... ترسید! اره ترسید... با اینکه از سهون متنفر بود! و باهاش رقابت داشت اما هیچوقت از ته قلبش نمیخواست آسیبی به سهون برسه!!!!
کای با وجود شر بودنش ، با وجود بد دهن بودنش ، با وجود شیطنت هاش ، درونش یه پسر بچه پاک و مظلوم خوابیده بود...... پسر بچه ایی که در عین داشتن تخس بازی هاش پاک بود! تا اون سن هیچوقت هیچکس نتونسته بود اون روی کای رو ببینه! روی مظلوم و پاکش رو.... و هیچکس نتونسته بود اون روش رو بیدار کنه!!!!!

YOU ARE READING
History of love
Actionعشق در میان جنگ ؟!... میان بمب و باروت ؟ میان کلی ارتشی و آدم های استریت ؟ چیزه عجیبه اما عشق این حرفا حالیش نمیشه! وقتی ب وجود میاد از بین بردنش کاملا نشدنیه...! شاید کمی فراموش بشه اونم کمی نه کلا ! شاید حتی بشه که خودت رو بزنی ب بی خیالی و بهش تو...