Part 19

680 168 146
                                    

بعد از تموم شدن خنده های مرخرفش بیشتر به بک نزدیک شد جوری که کامل صورت هاشون مقابل همدیگه بود و هرم نفس های گرم شون به هم برخورد میکرد!
سوک با نیشخندش :
- اون موقع هم نتونستم این لب های صورتی رو لمس کنم!

آروم دستش رو آورد بالا و شروع کرد به لمس کردنِ لب های صورتی رنگ بکهیون! چهره بک هیچی رو نشون نمیداد و همین باعث شده بود سوک بیشتر پیشروی کنه ، ادامه بده :
- اما فکر کنم حالا دیگه وقتش رسیده...

بلافاصله به جای دستش ، لب های خودشو خواست بکوبه رو لب های بکهیون که درد عمیقی رو پای چشم سمت راستش حس کرد و باعث شد از پشت بخوره زمین! صدای عصبی بک به گوش هاش خورد :

- دیگه حتی جرات نکن به من نزدیک بشی ...!!!!!





به یک ساعت نکشیده بود که خبر کبود شدن چشم فرمانده جدید تو کل پادگان پیچیده بود! خبری که چان ، سهون و کای حدس میزدن کارِ خود بک بوده باشه چون آخرین نفری بود که تو اتاق فرمانده مونده بود!!!!
همین خبر باعث شد که چان بیشتر حرص بخوره ، دلش میخواست خودش اون مشت رو بکوبه تو صورت یون سوک حرومی ، همونطور که لَش رو زمین گوشه اتاق نشسته بود یه قُلپ دیگه از شیشه ویسکی تو دستش خورد.... سرش رو تکیه داد به دیوار و با چشم های نیمه مستش خطاب به سهون و کای گفت :
- اگه... اگه خودم اونجا بودم... تا جایی که میخورد میزدمش... عوضی حرومزاده...

سهون که کنار کای رو تخت نشسته بود نگاهی به چانیولِ نیمه مست انداخت ، خودشم جرعه کمی از شیشه تو دستش خورد و گفت :
- اون لاشی باید تاوان پس بده...!!!

بعد خیلی ریلکس خودش رو از پُشت انداخت رو تخت ، فضای سه نفر بین شون به شدت سنگین شده بود! چانیول اینقدر خورده بود که همونجا کنار دیوار از حال رفته بود... اولین باری نبود که کنار هم سه نفره مست میکردن اما اولین بار بود که حال هر سه شون زیاد جالب نبود!!!
کای شیشه تو دست سهون رو گرفته و اینبار اون بود که میخورد ، در واقع دو برادر از یه ویسکی می خوردن!

سهون با صدای کمی گرفته شده اش :
- زیاد نخور!!!

کای مایع داخل دهنش رو قورت و خیره به چهره سهون که همچنان دراز کشیده بود رو تخت گفت :
- به چه دلیل فاکی ؟!

بلافاصله سهون نشست و شیشه رو از دست پسر قاپید ، مابقی ویسکی مونده رو خودش سر کشید ، شیشه خالی رو آروم گذاشت رو زمین بعد ریلکس گفت :
- نمیخوام جنازه ات رو مثل اون احمق جمع کنم!

کای پوزخندی زد :
- اون فقط می تونست اینطور آروم بشه!

از روی تخت بلند شد و رفت سمت چان که رو زمین از حال رفته بود! خم شد بلندش کنه که سهون هم بدون حرف به کمکش اومد ، هر دو‌ آروم سرهنگ رو بلند کردن و خوابوندنش رو یکی از تخت های اتاق...







History of love Onde histórias criam vida. Descubra agora