Part 27

1K 201 195
                                    

حرفی نیست
زود آپ کردم... خوش باشید 💙❤

از شدت درد حتی نمی تونست درست چشماش رو باز کنه ، پا و کتفش به شدت درد میکرد و خون زیادی ازش رفته بود! حتی سوزش عجیبی تو قسمت شکمش حس میکرد
اینقدر دردهاش زیاد بود که دیگه بدنش سِر شده بود... نمی دونست چقدر بی هوش بوده ! اما حالا که به هوش اومده بود خودش رو تو یه اتاق که روی یه صندلی هست و دست ها و پاهاش رو با طناب بسته بودن پیدا کرده بود
با چشم های تارش تونست از پنجره ایی که تو اتاق بود مهتاب رو ببینه و فهمید شب شده! تا نگاه خسته اش رو کمی برگردوند اطراف دیوار های اتاقی که عاری از هر وسیله ایی بود یه قاب عکس تقریبا بزرگی دید که عکس رهبر کره شمالی کناره یه پسر جوون بود!
پسریی که سهون با وجود دردهاش و زخمش اخمش غلیظ تر شد و زمزمه آرومی کرد ، تیکه تیکه گفت :
- گ..الف!

نیم ساعت هم نگذشته بود که چند نفر اومدن تو اتاق ، معلوم بود جزو درجه دارها هستن و میخواستن از سهون بازجویی کنن!
اونم سهونی که از شدت درد هر آن باز رو به بی هوشی بود.....

نمی شنید! صدای داد و فریاد هاشون رو نمی شنید!
حتی سیلی هایی که به صورت خونیش میزدن رو هم حس نمیکرد!
فقط با چشم های نیمه بازش می تونست تصویرشون رو ببینه که چقدر عصبی بودن!!! و خب اصلا برای سهون مهم نبود!
حتی مشت و کتک هایی که به بدن زخمیش میزدن...
هر کس دیگه ایی جاش بود تا الان مُرده بود! اما سهون نمیدونست چرا هنوز زنده اس ؟!



درحالی که به نقشه  روی زمین با اخم خیره شده بود زمزمه کرد :
- اگه تا چند دقیقه دیگه راه بیفتم تا سحرگاه میرسم به نزدیک ترین مقر لب مرزشون!... اگه سهون این مقر نباشه قطعا مقر بعدیه...

کلافه چنگی ب موهاش زد و نقشه رو لول کرد چپوند تو کوله پشتی که توش لباس و کمی غذا همراه با آب گذاشته بود!

هیچکس از رفتن یواشکی کای از مقر خبر نداشت جز یک نفر!!!
کوله رو انداخت روی دوشش و کُلتش رو بررسی کرد ، پر از خشاب کرد و برای اطمینان ضامنش رو کشید... وقتی مطمئن شد وصل کرد به کمربندش و قبل اینکه از اتاق خارج بشه نگاهی به سالن انداخت
چون شب بود سالن در سکوت و خلوت بود ، وقتی خیالش از نبود سرباز ها مطمئن زد بیرون... با احتیاط چند تا سرباز بیرون مقر رو هم رد کرد و کامل خارج شد...




با اون حالش که هنوزم خودش می تونست حدس بزنه بدنش همچنان ضعیفه کنار کیونگ ایستاده بود و بهش تو جراحی کمک میکرد
گاهی اوقات عرق های کیونگ رو پاک میکرد  و گاهی اوقات هم با چشم هایی که حلقه اشک توشون جمع شده بود به تهیونگی که بی هوش بود خیره می شد
چهل دقیقه ایی طول کشید تا جراحی تموم بشه و کیونگ پهلوی تهیونگ رو باند پیچی کنه!
نفسی گرفت و خطاب به بکهیون گفت :
- چرا اینقدر تو کله شقی ؟! هنوز نیاز ب استراحت داری اون وقت با بچه ها رفتی لب مرز حالا هم که چهل دقیقه اس اینجا کنار من ایستادی!

History of love Where stories live. Discover now