Part 28

1K 209 118
                                    

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

با تشکر از تارا و حدیث عزیزم برای پوستر

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

با تشکر از تارا و حدیث عزیزم برای پوستر... شما هم دوست داشتید برای فیک تون پوستر بزنید :)

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم!
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است....
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
خاصیت عشق این است...
کسی نیست... بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم!!!

« حجم سبز »  * سهراب سپهری *



پاهاش دیگه جون نداشت ، پیرهنش خیس شده و به تنش چسبیده بود! آب از موهای مشکیش می چکید و تار موهاش رو پیشونیش ریخته بود
عرقی که کرده بود باعث میشد بدتر از شدت سرما ب خودش بلرزه ، بینی و گونه هاش کامل سرخ شده و حتی انگشتاش رو از شدت یخ زدگی حس نمیکرد!
اما خب هیچ کدومش تو اون شرایط برای کای اهمیت نداشت!
فقط جون سهون مهم بود و بس...
با لبخند تلخی در حالی که نفس نفس میزد زمزمه کرد :
-  اولین... برف... رو... دوباره... با همیم ...! فقط... حیف... که... آههه ...

کمر دردش باعث شد ناله ایی بکشه ، نفسی گرفت و در حالی که تو صداش درد موج میزد ادامه داد :
- حیف که... نمی تونی... ببینی!

چشماش دیگه تار می دید ولی می تونست حدس بزنه خیلی  راه نمونده ، احتمالا تا نیم ساعت چهل دقیقه دیگه می رسیدن! باز باهاش حرف زد :
- سهون..‌. میدونم که... بی هوشی... اما... بازم... آه..‌ بازم میخوام بهت بگم... بگم که... آه...

دیگه نتونست طاقت بیاره ، زانوهاش شل شد و با زانو محکم  افتاد رو برف ها...! ولی با دستاش سهون رو هنوز روی کولش ‌نگه داشته بود!
ناله بلندی که بخاطر زانو پای راستش سر داده بود اکو شد تو جاده و راه برفی ... اخمی بین ابروهاش نشسته بود! بخاطر نشستن برفا رو زمین ، تیکه سنگی که روی زمین بود مشخص نبوده و کای با زانو رو همون تیکه سنگ افتاده بود!
حس میکرد زانوش داغ شده و حتی حس میکرد داره خون ازش میره اما باید بلند می شد
اگه اینجا می موندن احتمال اینکه بخاطر برف گیر کنن و یخ بزنن زیاد بود!
با درد و فریاد بخاطر زانوی زخمی و خستگی زیادش از روی زمین بلند شد ، حالا شلوار و هر دو پاش هم خیس شده بود...!!!!
اهمیت نداد و باز ب راه ادامه داد ، هنوز اخم بین ابروهاش از بین نرفته و حتی غلیظ تر شده بود
با لبخند تلخی همونطور که نفس نفس میزد گفت :
- داشت... یادم می رفت... چی داشتم می گفتم سهون ؟!

History of love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora