Part 8

917 191 226
                                    

درد شدیدی که تو بدنش پیچیده بود باعث شد زانوهاش شل بشه ، تا خواست بیفته زمین سهون با استرس و نگرانی زیر بغلش رو گرفت ، آروم نشست زمین و کای رو خوابوند روی پاهاش... چهار پنج تا سربازی که اونجا بودن با دیدن زخمی شدن یکی از سرگرد های ارتش کره جنوبی خوشحال شدن!
یکی شون خطاب بقیه گفت :
- دوتاشون رو  ببندید! بعد از نیم ساعت بفرستیدشون هوا...!

و رفت بیرون... سهون که اصلا حواسش به سرباز ها نبود مدام صورت خیس از عرق شده کای رو نوازش میکرد ، علاوه بر نگرانی خشم عجیبی به سراغش اومده بود! این لعنتی نباید سپرش میشد!!!! نباید...!
دست خودش نبود که با حرص توپید بهش :
- لعنت بهت! کی بهت گفت بپری جلو و سپر من بشیییی!
کای با وجود درد لبخند قشنگی زد ، لحظه ایی چشم هاش رو بسته و باز کرد و با صدای گرفته اش زمزمه کرد :
- دو...ست داش...تم!
نتونست تحمل کنه و در حالی که با دست جای زخمش رو فشار می داد ناله آرومی کرد! سهون که از شدت استرس و نگرانی نمی دونست چی کار کنه و اصلا هم براش مهم نبود که الان گیر سرباز های دشمن افتادن با همون خشمش در حالی که موهای خیس از عرق کای رو از روی پیشونیش کنار میزد غرید :
- به جان خودت که برام مهمی! اگه بمیری نمی بخشمت...!!!!

سرگرد کیم تو اون شرایط که درد کل وجودش رو پُر کرده بود بازم نتونست جلوی خنده اش رو بگیره! خنده ایی که جز یه لبخند عمیق نبود و پُر از درد شد... جوریی که به شدت به سرفه افتاد و سهون خشمگین تر از قبل البته که با نگرانی شدید فریاد کشید :
- چرا خندیدی عوضییی؟؟؟
کلافه شروع کرد کمر سرگرد رو که از زورِ سرفه نشسته بود ماساژ میداد و همش فحش بارش میکرد! البته که کای به خوبی می دونست این رویِ سهون فقط بخاطر نگرانی شدیدش هست!
ناگهان سرباز ها که فقط ایستاده و بهشون خیره بودن دست به کار شدن! دوتاشون زیر بغل کای رو گرفتن و از روی زمین بلندش کردن...‌ و همینطور سهون رو هم به زور بلندش کردن... سهونی که با عصبانیت و خیره به بهترین رفیقش که بخاطر درد چشم هاش رو بسته بود و پاهاش روی زمین کشیده میشد فریاد میزد :
- دستتتت بهششش نزززنیدددد لاشی هاااا ....!!!!!  خودمم می کُشمتوووون!!!!

به آخر برج دیده بانی که رسیدن نزدیک دیوار کای رو پرت کردن روی زمین! با این کارشون بالاخره تونستن صدای ناله ی بلند سرگردِ مغرور رو در بیارن! صدای ناله ایی که یه لحظه اکو شد تو گوش های سهون.... کای! رفیقش! داداشش! به این زودی همچین ناله بلندی نمیکرد...! اینقدر مغرور بود که وقتی به نهایت درد می رسید حداقل یه ناله ریز و کوتاه میکرد اما حالا..... اونم جلوی سرباز ها....! معلوم بود بیش از حد درد داره! از شدت خشم ابروهاش بهم گره خورد بود و رگ های پیشونی و شقیقه اش متورم شده بود! ناخوداگاه دست های اسیر شده اش هم مشت شدن...!
اینبار فقط تونست اسمش رو فریاد بزنه :
- کاااااااااااییییییی
و سرباز ها بی خیال داد و فریاد های سهون دست و پای سرگرد کیم رو با طناب محکم بستن ، کای دقیقا رو‌به روی سهون بود!... تکیه داده به دیوار و سرش افتاده بود پایین!
سهون هم که دست و پاش رو بسته بودن رو به روی کای نزدیک دیوار با زور نشوندش!
بلافاصله یکی از سرباز ها از تو کوله مهماتی که پیشش بود یه بمب ساعتی درآورد و گذاشت روی زمین دقیقا وسط دو تا سرگرد!
سهون فقط با خشم عجیبی نگاهشون میکرد! به ثانیه نکشید که همه شون برج رو ترک کردن ، کای هنوزم سرش پایین بود ، قشنگ معلوم بود که داره درد بدی رو تحمل میکنه!

History of love Where stories live. Discover now