Part 16

952 177 153
                                    

« ادامه فلش بک »

در حالی که مشغول خوردن صبحونه اش بود با نگاه های زیرکانه اش کای که ته سالن با بی خیالی در حال خوردن بود رو می پایید....!
هنوز یه ثانیه ام به سهون نگاه نکرده بود و سهون دست خودش نبود که دیگه داشت بهش بر میخورد!!!!
کای باید همیشه حواسش به سهون می بود ، باید همیشه مراقب سهون می بود ، باید دنبالش راه میفتاد... سهون تحمل این بی محلی رو نداشت...
بلافاصله بعد از خوردن صبحانه به سمت محل برگزاری مسابقه دوم راه افتادن ، بازم کای بدون اهمیت به سهون جلو جلو رفت!!!
نفسش رو با حرص داد بیرون و در حالی که هر دو دستش از شدت عصبانیت مشت شده بود با قدم های بلندش می رفت... تا رسیدن فرمانده باز گروه ها رو مشخص کرد که همون گروه قبلی ها بودن و باید نوبت ب نوبت آزمون تیراندازی می دادن!
تو این آزمون اصلا حواسش سر جاش نبود ، اصلا.... و با ذهنی درگیر مشغول تیراندازی شده بود که خراب کرد!
آره بالاخره سهون خراب کرده بود ، و باخت... همه تعجب کرده و اینبار سهون اصلا متوجه نگاه های پر از اخم و زیرکانه کای نشده بود! نگاه های که باز ازش نگرانی می بارید و کای برخلاف همیشه واقعا ، واقعا دلش میخواست اینبار هم سهون برنده بشه... چون اگه برنده می شد قطعا رو روحیه اش تاثیر مثبتی داشت ، نه مثل الان که کای متوجه بی اعصابی سهون شد! متوجه عمیق تر شدن اخمش و دست های مشت شده اش...!!!
حالا نوبت خودش بود ، با اینکه اینبار برخلاف سری های قبل نمیخواست برنده بشه و اصلا حواس نداشت ، برنده شد!!!
انگار واقعا همه چی دست ب دست هم داده بودن تا اعصاب نداشته کای رو بهم بریزن!!!
اخه چه موقع بُردن بود ؟؟؟؟ اونم زمانی که ب کل حواس پرت بود و میخواست فقط مسابقه رو بده تا تموم شه بره....

تا اسلحه رو گذاشت زمین و سرش رو آورد بالا نگاهش گره خورد به نگاه بی تفاوت سهون...!!! البته پوزخند ملیحی رو لب های سهون نشسته بود که تا ماتحت کای رو می سوزند‌ ، لبخند تلخی زد و رفت سرجاش...

حالا نوبت چان بود ، که اونم برخلاف سری قبل برنده شد و همه تیرها رو وسط هدف زد!
از شدت ذوق بالا پایین می پرید و همین ذوق های کودکانه اش لبخند قشنگی رو روی لب های کای می آورد ، بلافاصله چان اومد طرف کای و تو یه حرکت بلندش کرد دور سالن می چرخوند...!!!! و باز هم نگاه های اخمالو سهون رو این دوتا رفیق بود!!!
نوبتی هم باشه نوبت بک شد ، از همین حالا ضربان قلبش رو حس میکرد... تند شدن ضربان قلبش ، عرق های سرد روی پیشونیش و دست های یخ زده اش!!!
با دست های که می لرزیدن اسلحه رو برداشت ، به وضوح دست هاش می لرزیدن و نفس هاش سنگین شده بود !!!
همه این عکس العملش برای چان که عمیق بهش خیره بود قابل دیدن بود ، چرا ؟!... چرا بک باید همچین حالاتی داشته باشه ؟!

تا نشونه گیری گرفت چشماش تار شدن و همه صحنه های تلخ جلو چشم هاش شروع کردن به رژه رفتن!
همه صحنه هایی که یه عمره براش کابوس بودن ، یه عمر سعی در فراموش کردن شون داشت اما نمی تونست! نمی شد!

History of love Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora