Part 31

749 128 67
                                    

مقدمه به طرز عجیبی با داستان گره خورده...مخصوصا آخرای پارت :)

کاش مهرت به دلم نمی نشست
تا که مبتلای پاییز نشم
عشق من ، کاش ندیده بودمت
تا با تنهایی گلاویز نشم !
کاش ... ای کاش کنارم بودی
تا ببینی که چقدر دل تنگم ...
تا ببینی که دارم به خاطرت
با گذشته خودم می جنگم ...

« محسن چاووشی »


سروان وحشیانه صورت کای رو گرفت مابین دستاش و لب هاش رو کوبوند روی لب های قلوه ایی پسر برنزه!
بدجور افتاده بود به جون لب های سرگرد کیم و کای در حالی که برخلاف سروان چشم هاش باز بود ، اخمی هم بین ابروهاش نشسته بود و خیره مونده بود به دو تا سربازی که بی خیال نگاهشون میکردن ! انگار صحنه عادی ایی رو دارن می بینن !!!!
برای اینکه خودشو مشتاق نشون بده هرزگاهی جواب بوسه هاش رو میداد ، انگار که سروان دیگه داشت نفس کم می آورد اما نمی خواست پا پس بکشه !
کای که می دونست هر آن امکان داره سروان عقب بکشه ، چون هنوز نزدیک میز ایستاده بودن تو یه حرکت یکی از اسلحه های روی میز رو برداشت و به ثانیه نکشید که یکی از سرباز ها رو زد و تا سرباز دومی هم خواست عکس العمل نشون بده یه تیر وسط پیشونیش حروم کرد!

صدای تیراندازی باعث شد سروان کای رو محکم پرت کنه زمین ،‌ و تا کای خواست دستش رو بیاره بالا بهش شلیک کنه پاش رو بزاره روی دست کای و محکم فشار بده!
با اون پوتین های لعنت شده اش !
کای اخمش عمیقتر شده و در حالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد خیره بود به سروان عصبی بالا سرش !
سروان فریاد کشید :
- توی حرومزاده سرباز های منو کُشتی و از اعتماد من سواستفاده کردی! هرزه ای کونییی ... جوری بفاکت بدم که نتونی از جات بلند بشی !

کای متقابلا با سرکشی تمام غرید:
- تو منو بگای ؟؟

ناگهان با همون صدای بلند شروع کرد خندیدن ، با خنده و حرصی ادامه داد :
- مادرت رو میگااام آشغال ...

سروان خشمگین خم شد سمتش ، اسلحه توی دست کای رو گرفت پرت کرد عقب و پاش رو محکمتر از قبل روی دست پسر برنزه فشار داد ، گفت :
- کاری نکن استخون تک تک انگشت هات رو زیر پام له کنم کونی!

کای با پوزخندش و در حالی که اصلا نمیخواست درد زیادش رو نشون بده گفت :
- کونی جد و ابادته !

سروان چاقوی تو جیبش رو کشید بیرون ، در حالی خم شده بود سمت کای ، چاقو رو گذاشت روی قفسه سینه بی نقص پسر برنزه و خیره بهش با نیشخندی گفت :
- حیفه این بدن برنزه و سکسی نیست که صاحبش تویی ؟؟ نظرت چیه یه کم با نقاشی روش سکسی ترش کنیم؟



قلب چان بی وقفه تو سینه اش می کوبید ، درمانگاه با افراد داخلش به گروگان در اومده بودن! باید سریع تر می رفتن اونجا !
رو به سهون که معلوم بود چقدر استرس داره و نگرانه گفت :
- باید کارمون رو اینجا تموم کنیم تا با خیال راحت بریم سراغ درمانگاه!

History of love Where stories live. Discover now