Part 25

894 174 217
                                    

سلامی دوباره
و باز هم سحر سخن می گوید
یه نکته ایی رو روشن کنم بعد بریم سراغ ادامه فیک
خیلیا تون میگید مگه کای ، سهون رو دوست نداره؟! چرا این رفتار رو داره ؟! چرا اینقدر پرخاشگری میکنه؟!

خب منم باید بگم که کای استریت بوده و به سهون فقط فقط به چشم برادرش نگاه میکرد همه این مدت!
حالا از نظر خودش ، داداشش بهش اعتراف کرده!
و کای برگاش ریخته! باورش نمیشده... عصبیه... نمیخواسته رابطه برادری بین شون بهم بخوره...! و حالا که بهم خورده اعصابش خورده
و در واقع خودش از احساسش خبر نداره!!!
نمی دونه اسم این حسی که داره چیه و مثل سهون به این حس نگاه نمیکنه
فقط باید منتظر باشیم زودتر به خودش بیاد ، قبل اینکه دیر بشه ‌‌‌‌....!

مثل یه دیوونه شدم
که خسته است از دیوونگیش
ولی نمیزاره که جنون شب بمیره... جنون بمیره...
یکی ب دادم برسه
به قیمت کُشتن من!
امید برگشتنت رو ازم بگیره
از من بگیره...‌



کای تو اون تاریکی با اخم خیره مونده بود به سهون که جدی نگاهش میکرد!
چند ثانیه سکوت بین شون بود ، تو اون مدت فقط خیره بودن به همدیگه
شاید میشد گفت با نگاه هاشون با هم حرف میزدن ، با اون اخم و جدیت... تو همون نگاه ها کلی حرف رد و بدل میشد ، کلی اعتراف های عاشقانه فقط از جانب سهون!
ناگهان کای با همون کلت سهون بلند شد ایستاد ، در حالی که کلت رو سمت سهون نشونه گرفته بود هنوز خیره بود به چشم های پسر مقابلش... همچنان سکوت بین شون حکم فرما بود! لرزش دستش به وضوح معلوم بود و سهون هم می تونست ببینه!!!!
با پوزخندی گفت :
- چرا فکر میکنی نمی تونم بزنمت؟!

سهون تلخندی زد :
- مطمئنم نمیزنی!

کای سرش رو به اطراف تکون داد :
- مطمئن نباش... بهت گفتم دیگه برام مهم نیستی!

و تو یه حرکت شلیک کرد ،  جوری که از کنار سهون رد شد و خراش رو بازو سمت راستش انداخت...
بلافاصله سهون اخمش غلیظ تر شده و بازوش رو محکم گرفت ، باورش نمی شد!
کای بهش شلیک کرد ؟؟؟

سرگرد کیم که هنوز اسلحه تو دستش بود از شدت خشم تند تند نفس میکشید و قفسه سینه اش بالا پایین میشد
با همون خشم اسلحه رو آورد پایین و پرتاپ کرد جلو پای سهون که هنوز بهش خیره بود ، بهش نزدیک شد و رو ب روش ایستاد
خیره ب چشم های نافذ سهون گفت :
- بهت گفتم که دیگه برای من هیچی نیستی! خودت رابطه برادری بین مون رو نابود کردی... الان هم خیلی راحت می تونستم بُکشمت...!

سهون خیره ب چشم های قهوه ایی کای لبخند تلخی زد ، در حالی که بازوش رو گرفته بود و خون دستش رو سرخ کرده بود زمزمه کرد :
- بهت گفتم در چه صورتی میتونی از دستم خلاص بشی! پس چرا نکُشتی ؟!...

اخم کای عمیقتر شد ، سهون با همون لبخند تلخش ادامه داد :
- تا زمانی که زنده ام مثل سایه همه جا دنبالتم...!

History of love Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang