Part 17

756 169 139
                                    


برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر * آرامشم *
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جست و جوی منی
تماشای تو عینه * آرامشه *
تو زیباترین آرزوی منی
منو از این عذاب ، رها نمیکنی!
کنارمی به من نگاه نمیکنی
تموم قلب تو به من نمیرسه
همین که فکرمی ، برای من بسه...

از این عادت * با تو * بودن هنوز
ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه
همین عادت * با تو بودن * یه روز
اگه * بی تو * باشم منو میکُشه....

یه وقت هایی اینقدر حالم بَده
که می پرسم از هر کسی حالتو
یه روزهایی حس میکنم پُشت من
همیشه میگرده دنبال تو...

نفهمید چطور و با کدوم سرعتی خودشو رسوند بهداری ، با دیدن چان که رنگ به صورت نداشت و بی هوش رو تخت افتاده بود چشم هاش سرخ شده و فکش منقبض شد!!!
بهترین داداشش روی تخت اونم با پهلوی باندپیچی شده چی کار میکرد ؟؟؟؟؟
اون موقعی که این بلا سر چان اومد ، کای کجا بود ؟؟؟ چه غلطی میکرد ؟؟ چرا مواظبش نبود ؟
دست هاش مُشت شده بود و بغض سنگینی داشت خفه اش میکرد
ناخوداگاه با حرص پرید سمت بک که روی صندلی کنار تخت چان نشسته بود ، یقه اش رو گرفت و بلندش کرد ؛ محکم کوبیدش سینه دیوار... با بغض سرش فریاد کشید :
- چراااا عوضییی ؟؟؟ چراااا چاااان ؟؟؟ مگه چه کارت کرده بوودد؟؟؟ اینقدر ازش متنفر بودی ؟؟؟؟!!!

چهره بک سرد و بی حس بود! چی میگفت؟! اصلا چرا باید از خودش دفاع میکرد وقتی همه چی تقصیر خودش بود ؟! وقتی خودش باعث زخمی شدن چان شد....
هیچی نگفت انگار که به لب هاش قفل زده بودن ، سهون که عقب تر ازشون ایستاده بود باورش نمی شد... باورش نمی شد که هیونگش با چاقو چان رو زده باشه!!!!
تو کل اردوگاه این خبر پخش شده بود و بک هیچی نمی گفت در دفاع از خودش!
چرا باید چان رو بزنه ؟! به چه دلیلی...؟؟؟ چرا ؟؟؟؟

با اخم مابین ابروهاش و قدم های بلند بهشون نزدیک شد ، کای که نمی تونست این سکوت بکهیون رو درک کنه محکم یقه پسرک رو تکون داد و باز فریاد کشید :
- دٍ حرف بززززننن... حرف بزن لعنتییییی...

سهون با نگاه های خیره اش به بک آروم زمزمه کرد :
- هیونگ...

تا نگاه بک به سهون افتاد لبخند تلخی رو لب هاش نشست ، بلافاصله سهون آروم دستش رو گذاشت رو دست های مشت شده کای و نگاه شون گره خورد بهم
کای با نگاه های خیره و نفس گیرِ سهون آروم دستش هاش رو از روی یقه بک ول کرد و نفس عمیقی کشید تا آروم بشه... تا حالا هیچکس ، هیچکس حتی چان نمی تونست تا این حد روی کای تاثیر بزاره !!!
تا از بک فاصله گرفت ، سهون شونه های افتاده هیونگش رو به چنگ گرفت و خیره به چشم های سرد بکهیون گفت :
- هیونگ... تو مقصر نبودی مگه نه ؟ تو هیچوقت نمیتونی به کسی آسیب برسونی میدونم! من بهت ایمان دارم...

History of love Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin