Part 10

987 176 348
                                    

از دیشب تا امروز که صبح بک بهش سر زده بود هنوز بهوش نیومده بود! سوهو کل شب رو بالا سرش بود و می تونست بگه تا صبح فقط یکی دو ساعت خوابیده بود!
دیگه کم کم داشت نگرانش می شد ، با دست آروم موهاش رو نوازش میکرد... کاش می شد برگشت به گذشته...
کاش می شد برگشت و کریس هیچوقت حرف های مزخرف و تهمت های باباش رو قبول نمیکرد...!
کاش اون موقع هم کریس مثل الان دیوانه وار عاشقش بود...! حیف ‌‌... حیف که نمی شد برگشت و حیف که دل زخم خورده هیچوقت ترمیم نمیشه...!
دست خودش نبود ، همونطور که مشغول نوازش موهای سرهنگ وو بود و خیره بود به صورتش قطره اشکی روی گونه اش لغزید... نفس عمیقی کشید و آروم زمزمه کرد :
- همیشه مواظب خودت باش سرهنگ وو...!!!





بعد از چند ساعت بی هوشی ، آروم چشم هاش رو باز کرد ، تهیونگ که هنوز اونجا بود با دیدن بهوش اومدن سرگرد کیم بلافاصله دکتر بیون رو خبر کرد!
دکتر بعد از ویزیت با لبخندی رو به کای پرسید :
- بهتری ؟!

سرگرد سری تکون داد :
- اره...
نفس پر از دردی کشید و ادامه داد :
- این... دردهای معمولی... عادیه...

بک با ملایمت :
- خب... خوبه سرگرد!

تا خواست بره کای مچ دستش رو گرفت :
- یه... صندلی بزار...کنار تخت سهون... میخوام... میخوام ببینمش!

بک اخمی کرد : نه به هیچ عنوان ! تو نباید تکون بخوری...

سرگرد عصبی :
- رو حرفم حرف نزن دکتر!!!!
ناگهان صداش رو بلندتر کرد :
- گفتم یه صندلی بزاااررر...

یه دفعه دردش گرفت و در حالی که دستش روی زخمش بود ناله آرومی کرد ، بک با پوزخند :
- سهون حریف کله شق بودن تو نمیشه! چه برسه ب من....!

کای با حرص و اخمش غرید :
- پس دیگه زر نزن!! صندلی رو بزار و گمشو برو.... آخخخ

دوباره ناله آرومی کرد ، بک با همون پوزخندش صندلی رو کنار تخت سهون کوبید رو زمین و حرصی گفت :
- دیگه خودت برو بتمرگ اونجا.... از درد مُردی هم نمیام نجاتت بدم سرگرد کیم!

و همونطور حرصی رفت بیرون... تهیونگ که ایستاده بود با لبخند مرموزش اومد و رو به کای که با دردش سعی در نشستن داشت گفت :
- کمک میخوای ؟

کای با اخمش توپید بهش :
- اگه دلت میخواد بیا کمک....!

تهیونگ خنده کوتاهی کرد :
- چشم جناب سرگرد

رفت طرفش و آروم زیر بازوش رو گرفت ، با درد در حالی که به شدت اخم کرده بود و نفس نفس میزد بلند شد ایستاد ، تو دو سه قدم رسید به صندلی و آروم نشست روش... تهیونگ پایه سرمش رو هم آورد نزدیک و در حالی که خبیثانه نگاه شون میکرد گفت :
- تنهاتون میزارم...!!!

کای که هنوز نفس نفس میزد در حالی که عرق های ریز و درشتی هم روی پیشونیش نشسته بود رو به تهیونگ غرید :
- زودتر از جلو چشم هام گمشو....!!!

History of love Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt