Part 21

1K 190 348
                                    


فکر کنم شادمهر خبر داشت من میخوام آپ جدید هیستوری رو بنویسم که همین زمان آهنگ جدید فاکیش رو داد بیرون ://
خلاصه که بدونید نویسنده تون کل پارت جدید رو با این آهنگ دیوانه کننده نوشت :
من نمیدونم خودت یه جوری آرومم کن!
من که جز دست های تو راه فراری ندارم
یه دیوونه که اصن کار به جایی ندارم
همه دنیا تویی ، باقی همش یه بازیه
کوچه ها تنگ میشن وقتی نگاهت ناراضیه
انگاری یه شهر محکومن #چشم_هات قاضیه...🔐🚬



چشم هاش تا آخرین حد گرد شده و شوک شده بود! نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده...!!!!
دومین باری بود که داشت این اتفاق می افتاد اما قطعا الان مثل گذشته نبود! الان اینی که داشت لباش رو می بوسید رفیقِ به ظاهر برادرش بود نه کیم جونگینِ ده سال پیش...
صدای شکسته شدن لیوان و جیغ یونا که به گوشش خورد هم حتی باعث نشد از تعجبش بیرون بیاد
همچنان بهت زده بود که متوجه بیشتر خورده شدن لب هاش شد ، دست خودش نبود که داشت از این حس خوشش می اومد...!!!
چه خبر بود ؟!
چرا سهون باید از این حس خوشش بیاد ؟!
چرا طعم این لب ها براش شیرین تر از لب های یونا بود ؟!
چرا این لب ها باعث شدن که الان سهون چشم‌ هاش رو  ببنده و باهاش همکاری کنه ؟!
یه همکاری نرم و ملایم...

طولی نکشید این همکاری شیرین با فریاد خشمگین و جدا شدن شون توسط یونا قطع شد :
- بس کنیددددد

تا از هم فاصله گرفتن ، صورت سرخ شده یونا به چشم هر دوشون خورد!
نفس های تند و عصبی ایی که می کشید خیلی معلوم بود ، با همون خشمش به کای نزدیک شد
با چشم های وحشیش خیره بود به چشم های نافذ و پوزخند روی لب کای ، سر پسر برنزه فریاد کشید :
- عوضی کونیییی...

و بلافاصله صدای * شَتلق * سیلی محکم پیچید تو فضای خونه... صدایی که تو گوش های سهون زنگ زدن..!!!!!
صدایی که باعث گره خوردن ابروهای سرگرد اوه و خشمِ زیادش شد
به ثانیه ام نکشید که رفت جلو و محکم دختر رو هُل داد عقب جوریی که باعث شد دخترک پرت بشه رو زمین...

و صدای پُر اُبهتش به گوش دختر خورد :
- اولین و آخرین باری باشه که دست رو کای بلند میکنی!!!

با اینکه گونه اش می سوخت و دلش میخواست سر به تن یونا نباشه اما حرف و ری اکشن سهون باعث شد پوزخندش عمیقتر بشه!!!

چونه اش از شدت بغض می لرزید ، باورش نمی شد...!!! سهون... پرتش کرد رو زمین؟؟
از اون پسره کونی جلوش دفاع کرد ؟!
با چشم های که حلقه اشک توشون معلوم بود از رو زمین بلند شد ، تا خواست حرفی بزنه سهون دست کای رو گرفت و با خودش بُردش طرف در!

بلافاصله یونا رفت طرف شون و باز خواست حرفی بزنه که سهون با همون جدیت و اخمش گفت :
- اینو یادت باشه! کای یه دوست ساده نیست که به خودت اجازه میدی اینطور باهاش رفتار کنی!

History of love Where stories live. Discover now