Part 2

1.2K 223 40
                                    

با دستور سریع سرهنگ همراه سرگرد کیم برگشتن ، برگشتنی که دقیقا بازی با جونشون بود... تو اون گرگ و میشی هوا درگیری شدیدی رخ داده بود ، صدای های انفجار ، تیر اندازی ، فریاد های سرباز ها با هم قاطی شده بود و بوی خون و دود مخلوط عجیبی رو ایجاد کرده بود
آسمون شب از شدت آتیش بارون مدام سرخ می شد ، سهون اسلحه به دست پشت سنگری پناه گرفته بود و با دقت تیراندازی میکرد ، کای که اخم غلیظی هم مابین ابروهاش نشسته بود تیر بار رو به دست گرفته  و زد ب دل دشمن.... با هر قدمی که بر میداشت سمت سرباز های دشمن تیراندازی میکرد و صدای فریاد های سهون رو کماکان از پشت سرش می شنید که ازش میخواست برگرده :
- کااااای... لعنتیییییی... برگرررددد... کاااااای... سرگرد کیمممم...

اما کای تنها چیزیی که الان می دید فقط دشمن بود و دشمن... نیم ساعتی می شد که تنهایی زده بود ب دل دشمن و ناگهان تیری ب بازوش خورد که اخمش عمیقتر شد... اما تیر بار رو زمین نذاشت و حتی نرفت پشت سنگری پناه بگیره! تا خواست باز بره جلو بازوی سالمش گرفته شد و محکم کشیده شد عقب...! جوریی کشیده میشد عقب که توان مقابله باهاش رو نداشت
تا خواست حرفی بزنه محکم نشونده شد پشت سنگری و صورت عصبانی سهون جلو روش قرار گرفت... باز خواست حرفی بزنه که دست سهون جلو دهنش قرار گرفت و صداش رو شنید:
- فقط خفه شو سرگرد کیم!!! از کی تا حالا اینقدر خودرای شدی ؟؟؟ ما هدفمون حفظ جون مردم مونه و تا جایی که بتونیم فقط باید دشمن رو نابود کنیم نه خودمون رو!!!

آروم دستش رو برداشت و با همون اخم غلیظ مابین ابروهای پهن و مشکیش نگاهی ب زخم عمیق بازوی کای انداخت و با حرص گفت :
-‌ تو این چند سال هنوز آدم نشدی! فقط بلدی خودتو ب خطر بندازی...
با یه حرکت تیکه پایین لباس ارتشیش رو پاره کرد و دور بازوی خونی سرگرد کیم بست... جوری محکم بست که آخر تونست صدای ناله سرگرد مغرور رو دربیاره ، کای که لحظه ایی چشم هاش رو بسته بود آروم باز کرد و خیره شد ب چشم های عصبی سهون ، با پوزخند زمزمه کرد :
- حق دفاع کردن از خودمو دارم سرگرد اوه ؟!
سهون با حرص تیکه تیکه گفت :
- فقط... خفه شو...!
بلافاصله صدای ستوان پارک ب گوششون خورد که نفس زنون گفت :
- سرگرد اوه... من ب همراه تیم پشتیبانی اومدیم کمک...
سهون که صدای ستوان رو شنیده بود به سرعت بلند شد و رو به کوک با لبخند مخصوصش گفت :
- اون منطقه رو پاکسازی کردید ؟!
ستوان : بله سرگرد...
لبخند سهون عمیق تر شد :
- پس شروع کنید...! اول تیم پشتیبانی رو بفرستید جلو ما هم پشت سر تون میاییم... بچه های ما همه زخمی و خستن! شما اول برید جلو...

ستوان احترامی گذاشت :
- چشم سرگرد!
و بلافاصله دوید رفت ، کای که شاهد گفت و گو بود تا خواست بلند بشه سهون با اخم توپید بهش :
- از جات تکون نمیخوری!!!...

                             ********

طی یک ساعت عملیاتی که توش افتاده بودن رو با موفقیت و بدون تلفات زیادی تموم کردن ، با قدم های بلندش در حالی که نفس نفس میزد دنبال سرهنگ می گشت... از وقتی که به دستورش اومده بودن این منطقه ندیده بودنش!!!
وقتی که ناامید شده بود از پیدا کردن سرهنگ آخر پناه برد به بی سیم :
- سرهنگ پارک! سرهنگ پارک...
جوابی نشنید ، دوباره گفت :
- سرهنگ پارک... 
بالاخره صدای خسته سرهنگ به گوشش خورد که باعث شد نگران بشه :
- سرگرد اوه ! کاری داری ؟
سهون که از نگرانی اخمی بین ابروهاش نشسته بود :
- شما خوبید ؟ کجایید ؟
سرهنگ که زیر دست دکتر بیون در حال درمان بود و قطرات عرق روی پیشونیش نشسته بود زمزمه وار گفت :
- خوبم... نگران نباش!  زخمی شدم اومدم پیش دکتر بیون... از ستوان پارک شنیدم عملیات با موفقیت تموم شده! خسته نباشید...
چون خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و گفت :
- آره با موفقیت تموم شد... من برم ب بچه ها برسم! مواظب خودتون باشید...
سرهنگ که دیگه داشت درد امونش رو میبرید بی سیم رو گذاشت کنار و دستمال سفید رو باز گذاشت مابین لب هاش... با دقت و ظرافت مشغول بخیه زدن کتف برهنه و سفید سرهنگ بود... زمزمه کرد :
- باید بیشتر مواظب خودتون باشید
از شدت درد عرق کرده و دستمال سفید مابین لب هاش رو محکم فشار می داد ، با چشم های ریز شده اش خیره شد تو چشم های مشکی و نافذ بالا سرش... دکتر ادامه داد :
- از بس به فکر خودتون نیستید! مردم کره بهتون احتیاج دارن پس باید بیشتر مواظب خودتون باشید سرهنگ پارک!
و با حرص نخ بخیه رو بیشتر کشید که دستمال از دهن سرهنگ افتاد و ناله بلندی سر داد ، رو به دکتر که با لبخند بدجنسی نگاهش میکرد گفت :
- دکتر بیون... مثل اینکه بدتون نمیاد زیر دست خودتون جون بدم!
پوزخندی زد ، دکترش خیلی بدجنس شده بود جدیدا ...!
دکتر که کارش تموم شده بود دستکش هاش رو درآورد و با همون لبخند زمزمه کرد :
- زیر دست من بمیرید بهتر از اینکه تو میدون جنگ کُشته بشید!!!

                                 ******

از پشت پنجره خیره شده بود به پسر جوان و سفید پوستی که با اون بازوهای ورزیده و اندام هیکلیش مشغول جارو زدن حیاط عمارت بود!!!
لبخند تلخی روی لب های گالف نشست... اون پسره جارو کِش عشقش بود! عشقش بود که مجبور شده بود تو اون عمارت خدمتکاری کنه... عشقی که ممنوعه بود! عشقی که از نظر همه علی الخصوص پدرش ممنوعه بود... گالف اگه تو زندگیش شانس داشت پسر رهبر کره شمالی نمی شد!... پسر کیم ایل سونگ نمی شد و تو این کشور کوفتی زندگی نمیکرد! اگه شانس داشت کیم ایل سونگ بیست و خورده ایی سال پیش برای سفر پاش رو نمیزاشت تایلند و عاشق مامانش نمیشد...!اگه شانس داشت خودش فرزنده ناخواسته نمی شد... اگه شانس داشت مامانش جلو چشم هاش کُشته نمی شد...! اگه شانس داشت زندگیش ب این نکبت باری نبود!
همچنان خیره بود به عشقش که صدای باز شدن در و پشت سرش صدای نحس باباش ب گوشش خورد که عصبی گفت :
- باز داری اون حرومزاده رو نگاه میکنی ؟؟؟
بلافاصله صدای قدم های بلندش پیچید تو اتاق و قشنگ حس میکرد که هر لحظه بهش نزدیکتر میشه... اما مگه براش مهم بود ؟ دقیقا همون لحظه میو که تو حیاط بود متوجه نگاه های خیره گالف روی خودش شد و هر دو با لبخند بهم نگاه میکردن که ناگهان نگاه میو نگران شد! با چشم های درشت شده خیره شده بود به پشت سر گالف... همون لحظه کتف گالف محکم گرفته شد و برگردونده شد ب طرف پدرش و سیلی محکمی خورد که باعث شد پرت بشه رو زمین!!!
پرت شدنش رو زمین همزمان شد با افتادن جارو از دست میو و فریاد بلندش :
- گاااالللففف...!!!
   
                            *********

با احتیاط در اصطبل رو باز کرد که صدای بلندی ایجاد شد ، چند وقتی می شد اینجا دیگه اسبی نبود و شده بود انبار محموله ها و انواع اقسام اسلحه ها ، بمب ها و مین ها... فضای تاریک اصطبل باعث شد در رو تا نصفه ببنده و باریکه نوری رو راه بده... با قدم های آرومش داخل شد و زمزمه کرد :
- تهیونگ!!!!
بلافاصله صدای آرومش رو شنید :
- من اینجام! مستقیم بیا جلو...
آروم آروم قدم برمی داشت و می رفت جلو که آخر رسید به ته اصطبل و تونست اندام لخت و پوزخند تهیونگ رو ببینه :
- بعد از چند وقت... اینبار تو اصطبل میچسبه ستوان پارک!

تو اون روشنایی کم می تونست اندام جذاب تهیونگ رو ببینه ، با لبخندی دست کشید روی قفسه سینه اش و گفت :
- اگه چانیول بفهمه ما باهمیم! دیگه زنده نیستیم تهیونگ!

ته با همون پوزخندش :
- داداشت هیچوقت قرار نیست بفهمه...
و فوری لب هاش رو کوبوند روی لب های ستوان و پرتش رو روی کاه های جمع شده... با ولع مشغول بودن و مدام بدن برهنه همدیگرو لمس میکردن... فارغ از همه چی... فارغ از دنیای بیرون و فارغ از اتفاقاتی که قراره در آینده نه چندان دور براشون بیفته.... 

   

اینم پارت دوم....
قرار بر این شد که تو واتپد زودتر از تل آپ کنم :)
خب طبق معمول سحر عاشقتونه ♥💙

History of love Where stories live. Discover now