در حالی که اومده بود تو اتاقش اما همچنان ذهنش درگیر گالف بود ناگهان در باز شد کوک و تهیونگ همراه یه پسر غریبه وارد شدن ، بلافاصله هر دو احترامی گذاشتن... پسر که معلوم بود مبتدیه گیج به تهیونگ و کوک نگاه انداخت که احترام گذاشته بودن و بعد همونطور هنگ احترام گذاشت!
با صدای پر جذبه اش گفت :
- این غریبه کیه؟!اون وو با خجالتی که یهو بهش دست داده بود زیرچشمی سوک رو نگاه میکرد
اون ابروهای مشکی و اخم بین شون... صدای پر جذبه و ابهتش... خیلی جذاب به نظر اومدن!!!!کوک : سرگرد اوه ، این پسر رو معرفی کردن به ارتش! البته که قرار بود خودشون معرفی کنن اما انگار وقت نکردن!!!
سوک با همون جدیت :
- نسبتی داره با سرگرد ؟!اینبار تهیونگ که از اول هم به زور کوک اومده بود تو اتاق این حرومزاده و تا الان هم داشت به شدت خودش رو کنترل میکرد حرصی گفت :
- گویا برادر زن سرگرد هستن!!اخم سوک به تعجب تبدیل شد و با یه نگاه سر تا پای اون وو رو برانداز کرد ، پسرک زیر نگاه های فرمانده بود بیشتر تو خودش جمع شد و برای اولین بار تو زندگیش بود که داشت از خجالت آب می شد!
سوک : ببریدش قاطی سرباز ها تا آموزش ببینهو باز هر دو احترامی گذاشتن و کوک گفت :
- چشم قربانتا خواستن برن بیرون و اون وو عینه جوجه اردک دنبال شون می رفت باز صدای سوک شنیده شد:
اسمت چیه ؟!اینبار مخاطبش فقط پسرک بود ، نگاه پسر کشیده شد سمت فرمانده و وقتی اخمی بین ابروهاش ندید به خودش جرات داد ، لبخند پهنی زد و دندون هاش رو به نمایش گذاشت
با همون نیش باز گفت :
- چا اون ووداشت از زندان می اومد بیرون که قامت بلند سرهنگ پارک نزدیک شد ، بدون اینکه اهمیتی بده خواست بره که صداش متوقفش کرد :
- انگار برگشتن اون حرومزاده برات مهم نبود!نفس عمیقی کشید و برگشت سمت چان که بی حس نگاهش میکرد ، با پوزخندش گفت :
- فکر نکنم ب تو مربوط باشه!به ناگه چان زد زیره خنده ، خنده کوتاه و از روی حرص!!! با اخم در حالی که میخِ چشم های بک شده بود حرصی گفت :
- از اون روز فاکی... که قصد تجاوز بهت رو داشت ، که من چاقو خوردم! که بعدش تو همه چی رو گردن گرفتی و غیب شدی! از همون روز همه چی به منم مربوطه....بک با همون پوزخندش :
- ما تو گذشته زندگی نمی کنیم پارک چانیول! پس بهتره همه چی رو فراموش کنی و به زندگی خودت برسی...چان کلافه چنگی ب موهاش زد با صدایی که به یه آن آروم شده بود زمزمه کرد :
- چرا بکهیون ؟! چرا از همون اول از من بدت می اومد ؟!...تعجب رو میشد تو چشم های بک دید! این دیگه چه سوالی بود ؟! چرا چان باید همچین سوالی می پرسید؟! تو این ده سال و حتی گذشته هیچوقت چان نپرسیده بود...
YOU ARE READING
History of love
Actionعشق در میان جنگ ؟!... میان بمب و باروت ؟ میان کلی ارتشی و آدم های استریت ؟ چیزه عجیبه اما عشق این حرفا حالیش نمیشه! وقتی ب وجود میاد از بین بردنش کاملا نشدنیه...! شاید کمی فراموش بشه اونم کمی نه کلا ! شاید حتی بشه که خودت رو بزنی ب بی خیالی و بهش تو...