Part 22

795 176 179
                                    

.....

بعد از سه هفته ، یا چهار هفته 🤔
برگشتم رو تبریک میگم
خب
گاهی اوقات اتفاق هایی تو زندگی روزمره میفته ، امیدوارم درک کنید
اینکه حال روحی آدم مساعد نباشه!
حال روحی خوب نبود و خب نمی تونستم دست ب قلم بشم!
باز از زندگی عادیم دور شده بودم :)
ممنونم از همه کسانی که نگران این حقیر شده بودن
مرسی که هستید
مرسی که براتون مهمم
و مرسی که نگرانم بودید
امیدوارم بتونم براتون جبران کنم با « نوشتن » !
امیدوارم لیاقت محبتتون داشته باشم
شرمنده تونم و‌ دوباره میگم که این حقیر رو ببخشید ، که باعث نگرانی تون شدم
خم شده و دست تک تک تون رو می بوسم
باز هم طبق معمول
سحر عاشقتونه ❤💙





لب مرز مشغول حرف زدن با فرمانده کره شمالی بود ، بعد از مدتی صحبت تا برگشت حس کرد کسی رو پشت سرش دید!
اخمی کرد  و با شک اطرافش رو دید میزد ، تو اون تاریکی شب نمی شد درست چیزی دید و چون  یه چراغ قوه کوچیک دستش بود نورش رو به اطراف می انداخت تا مطمئن بشه!

بعد از مدتی با شک به راه افتاد ، چند دقیقه ایی گذشت که باز حس کرد کسی پشت سرشه بلافاصله برگشت و نور رو انداخت به صورت طرف!
تا خواست دستش رو ببره به طرف اسلحه اش با دیدن چهره آشنا پسر ، لب زد :
- همون سرباز جدید؟!

اون وو ترسیده لبخند مسخره ایی زد :
- چا اون وو هستم سرهنگ!

اخم های سوک رفت تو هم و غرید :
- تو چه غلطی کردی؟!

پسرک ناخواسته لبخندش گشاد شد و شروع کرد خیلی کیوت سرش رو خاروندن که فقط باعث عصبی تر شدن سوک شد!





چانیول که شقیقه هاش تیر می کشید و از شدت نگرانی زیاد نتونسته بود سر پا بایسته ، رو زمین خاکی تو اون تاریکی زانو زده بود!
کوبش ضربان قلبش رو حس نمیکرد ، دنیا رو سرش آوار شده بود...!!!
دخترش ‌‌‌‌‌... کوک... بکهیون.... رفیق هاش...!! سربازها...

فریادی از سر ناچاری کشید ، نمی فهمید اطرافش داره چی می گذره ناگه دستی رو روی شونه اش حس کرد! با اینکه بخاطر حال افتضاحش چشم هاش رو بسته بود اما می تونست عطر آشنایی رو حس کنه!
بوی رفیق صمیمیش رو مگه می تونست فراموش کنه ؟! بلافاصله آروم چشم های خسته و سرخش رو باز کرد ، خیره شد ب چشم های غمگین کای و با صدای گرفته اش زمزمه کرد :
- اگه... اگه از دست شون بدم.‌‌‌...

بلافاصله کای انگشتش رو گذاشت رو لب های چان و با لبخندی برخلاف چهره غمگینش گفت :
- ما نجات شون میدیم! پاشو پسر... نباید خودتو ببازی! کلی کار داریم... هر چی دیرتر برسیم بدتره!

چان کلافه دستی ب صورتش کشید ، کای ادامه داد :
- خودت میدونی که باید این شرایط برای ما عادی باشه چون  واسه فدا کردن خودمون برای نجات کشور پا تو این جنگ گذاشتیم! پس محکم شو مثل همیشه!!! بایست رو پات و پر قدرت بیا برای نجات.‌‌..

History of love Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt