به *خداحافظی تلخ* تو سوگند که نشد ...
که تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشد !
لب تو ، میوه ممنوع ولی لب هایم هر چه از طمع لب سرخ تو دل کند نشد !بی قرار توام و در دل تنگ هام گله هاست
آه که بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست...با بغض خفه ایی شروع میکند به نوشتن آخرین پارت History of love :
بالا سر بکهیون روی صندلی نزدیک تخت نشسته بود ، سویونگ هم روی کاناپه خوابش برده بود اما خواب به چشم های چانیول نمی اومد ...
مگه می تونست بخوابه ؟!
بعد از این همه مصیبت ... این همه بدبختی ...
چطور می تونست کای رو دو دستی بفرسته تو دل جهنم ؟! دو دستی بفرسته جایی که می دونست سالم برگشتن ازش غیرممکنه ...
نتونست بغض سنگینش رو سرکوب کنه ، در حالی که چنگ به موهاش میزد دوباره و دوباره قطرات اشک روی گونه اش جاری شدن !
هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ، احساس حقارت و ضعف میکرد ...تو اون تاریکی ، باریکه نور مهتاب که از پنجره می تابید ، صورت بکهیون رو روشن نگه داشته بود و باعث می شد جناب سرهنگ با همون کلافگی و اشکایی که ریخته میشد خیره بمونه به صورت زیبای عشقش...
لبخند تلخی زد و شروع کرد به نوازش صورت بکهیون ، سرش رو نزدیک کرد و در حالی که چشماش رو بسته بود موهای عشقش رو بو میکرد و همزمان نفس های عمیقی می کشید
تنها چیزی که الان باعث می شد آرامش داشته باشه همین پسر خوابیده رو تخت بود ، با همون چشم های بسته شده بوسه آروم و کمی طولانی هم روی لب هاش گذاشت که تا سرش رو بلند کرد با چشم های باز شده بکهیون رو به رو شد !
ترسیده تند تند اشک هاش رو پاک کرد ، و با لبخند مسخره ایی گفت :
- ام ... چیزه... ببخشید ... یعنیبکهیون که حال روحیش خوب نبود و تو اون حال با خودش فکر کرد که حتما چان میخواسته کاری کنه !!! با اشک هایی که ناخواسته گونه هاش رو تر میکرد پرید وسط حرفش :
- تو ... تو داری از حالِ خراب من سواستفاده میکنی ... تو میخواستی به من تج...تا خواست با صدای بلند به حرفش ادامه بده چانیول ، بکهیونی که دراز کشیده بود رو تخت بلند کرد و کشیدش به آغوش ... تند تند پشتش رو نوازش میکرد و می گفت :
- ببخشید ... ببخشید عزیزم ... ببخشید ...می دونست حال روحی بکهیون اصلا خوب نبود و نباید کاری میکرد! می دونست و با این حال برای آروم شدن حالش داشت فراتر از حدش عمل میکرد...!!!
روی تخت نشسته و سرش رو مابین دستاش گرفته بود ، چه بلایی داشت سرش می اومد ؟
چرا نمی تونست خودشو کنترل کنه؟ اشک های مزخرفش بند نمی اومد... هر چند دلیلش مشخص بود
کیم کای ... کیم کای ... کیم کای
همونطور که دست هاش لا به لای موهاش بود بیشتر چنگ زد و چشم هاش رو محکم تر روی هم فشار داد
می دونست اون عوضی فقط بخاطر این که سهون ازش دل بکنه اون مزخرفات رو سر هم کرد و همین عصبی ترش میکرد ، اون ... اون فقط به فکر *سهون* بود !
اگه یه درصد هم به خودش فکر میکرد اینجور حرف نمیزد و قطعا خداحافظی شون عاشقانه تر و خب تلخ تر هم می شد !!!
می دونست اون عوضی همه دردها رو ریخته تو خودش ... و همون کیم کای یه چیزی رو نمی دونست !
این که اوه سهون به اندازه ایی دیوونه اشه که هیچ جوره نمیتونه از فکرش در بیاد ... این که جونِ اوه سهون به جونش بسته است
YOU ARE READING
History of love
Actionعشق در میان جنگ ؟!... میان بمب و باروت ؟ میان کلی ارتشی و آدم های استریت ؟ چیزه عجیبه اما عشق این حرفا حالیش نمیشه! وقتی ب وجود میاد از بین بردنش کاملا نشدنیه...! شاید کمی فراموش بشه اونم کمی نه کلا ! شاید حتی بشه که خودت رو بزنی ب بی خیالی و بهش تو...