نفس عمیقی کشید و گفت :
- من شاید سر جمع کلا سه چهار بار دختره رو دیدم! نمیدونم.... واقعا نمیدونم چرا همچین وصیتی کرده...همون طور که نشسته بود سرش رو مابین دستاش گرفت ، دهن کای از تعجب باز مونده بود!
چی کار میشد کرد ؟! نه می تونست که بهش بگه باهاش ازدواج نکنه! نه می تونست کمکش کنه!
مثلا چطور باید کمکش میکرد ؟!
بالاخره دهنش رو بست و نگاهش خیره موند به پاهای کشیده سهون که پایین تخت بود ، زمزمه وار گفت :
- نمی تونی که وصیت مامانت رو ندید بگیری ؟سهون سرش رو از چنگ دستاش آزاد کرد و مثل کای خیره شد به پاهای خودش :
- نمی تونمکای : نمی تونی که عمل نکنی؟
سهون : نمی تونم!
کای : پس باهاش نامزد کن!
به یه آن هر دو چشم تو چشم شدن ، ابروهای سهون گره خورد به هم :
- میفهمی چی میگی ؟!کای هوفی کشید :
- پس دقیقا میخواهی چه غلطی بکنی اوه سهون؟!سهون اخمش عمیقتر شد و کلافه گفت :
- نمیدونم...کای جدی :
- نامزد کن! طبق درخواست مادرت... علاقه هم کم کم به وجود میاد نگران نباش...!!!صبح شده و هر دو جلوی فرمانده وو ایستاده بودن ، فرمانده که فقط برای مسابقات می اومد این اردوگاه چند روز بود که اینجا بود برای نظارت... این یکی دو روز هم که بخاطر این اتفاق مسابقه سوم عقب افتاده بود
کریس لبخندی زد :
- پدر.. خوب شد که موندید! حداقل یه کم از دلتنگی مون رفع میشه...فرمانده هم متقابلا لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد ، میز رو دور زد و رو به روی کریس ایستاد ، به یه لحظه پسر قد بلندش رو به آغوش گرفت و با لبخند گشادی گفت :
- پسره زرنگ! هنوز چند هفته نشده اومدید اینجا... کم مزه بریز...با همون لبخند از هم فاصله گرفتن! نگاه های مهربون سوهو خیره مونده بود رو این دوتا پسر پدر.....
چقدر محبت و علاقه شون قشنگ بود! چقدر خوب بود حس بابا داشتن
یه پدر که هیچ فرقی با یه کوه با یه حامی با یه تکیه گاه نداره!
یه پدر داشتن آرزوی دیرینه سوهو بود... کیم جونمیون ملقب به سوهو فرزند کیم مینسوک بود...!!!
پدرش داداش ناتنی فرمانده وو بود ...!!! در واقع داداش هم نبودن!
پدر سوهو یه بچه سر راهی بود که خانواده وو سرپرستیش رو به عهده گرفته بودن
وقتی بزرگ شد ارتشی شد درست مثل بابای کریس و زمانی هم که سوهو بچه بود تو جنگ کشته شد و زنش بعد از مدت کمی فوت میکنه...!!!
میمونه تنها یه کیم جونمیونی که بدون سرپرست میشه و اینجا عموش... فرمانده وو سرپرستیش رو به عهده میگیره
به عنوان پسر خودش سوهو رو بزرگ میکنه جوری که فامیلیش هم عوض میکنه.... با این حال سوهو ، هیچوقت طمع یه پدر واقعی داشتن رو نچشیده بود! هیچوقت
ناخوداگاه حلقه اشکی تو چشم هاش موج میزنه که از چشم پدر پسر دور نمیمونه!..
بلافاصله فرمانده با همون لبخند گشادش برمیگرده پشت میز میشنه و رو به سوهو میگه :
- باز تو احساساتی شدی ؟!
KAMU SEDANG MEMBACA
History of love
Aksiعشق در میان جنگ ؟!... میان بمب و باروت ؟ میان کلی ارتشی و آدم های استریت ؟ چیزه عجیبه اما عشق این حرفا حالیش نمیشه! وقتی ب وجود میاد از بین بردنش کاملا نشدنیه...! شاید کمی فراموش بشه اونم کمی نه کلا ! شاید حتی بشه که خودت رو بزنی ب بی خیالی و بهش تو...