Part 11

793 165 84
                                    

با تشکر از حدیث عزیزم برای پوستر زیباش😻 خب نویسنده تون انگیزه پیدا میکنه این پوستر ها رو میبینه دیگه🙈🙈 ببینم باز قصد دارید به هم انگیزه بدید؟؟؟؟ برای فیک حقیرتون پوستر درست کنید ببینم😑

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با تشکر از حدیث عزیزم برای پوستر زیباش😻
خب نویسنده تون انگیزه پیدا میکنه این پوستر ها رو میبینه دیگه🙈🙈 ببینم باز قصد دارید به هم انگیزه بدید؟؟؟؟ برای فیک حقیرتون پوستر درست کنید ببینم😑


* فلش بک *
با بهترین دوستش تو یکی از روستاهای اطراف سئول زندگی میکردن البته همراه با خانواده هاشون ، دوتا پسری که از همه جهت شبیه به هم بودن! نه چهره...! بلکه اخلاق و فقط یه
تفاوت اخلاقی داشتن اونم این بود که رفیقش قُلدر تر از خودش بود...
کیم جونگ این معروف به کای ، پسر خانواده ایی تک فرزند بود و دوستش پارک چانیول یه داداش از خودش کوچیک تر داشت به اسم پارک جونگ کوک...! کوک با اینکه سه سال کوچیکتر بود اما از نظر شیطنت و شر بودن کم از برادرش نداشت...
کل روستا از دست این سه پسر رو هوا بود...! به زور تا حدی درس خوندن و به اصرار خانواده ها راهی ارتش شدن برای سربازی... البته که جونگ کوک موند و بعد از یکی دو سال وارد ارتش شد!
از همون موقعی که این دوتا دوست پا تو ارتش گذاشتن ، به کل فضای خشک پادگان رو تغییر دادن...!
کل پادگان حرف از اینا شده بود و فضای رقابت تازه شروع شد... شروعی برای گذشته جناب سرگرد ها و سرهنگ ها و دکتر آینده...!

اولین روز ورود پر از افتخارش به اتاق خوابگاه این چنین شروع شد......

محکم با پاش در اتاق رو باز کرد ، تا رفت تو با چشم های زیرکش پسری رو پُشت به خودش روی یکی از دوتا تخت ها دید ، با صدای بلندی گفت :
- نمی خوای خوش آمد بگی ؟

در رو پشت سر خودش بست و از همون فاصله کوله اش رو پرت کرد روی تختی که معلوم بود برای خودشه!... رفت جلوی پسر که انگار نه انگار صدای کای رو شنیده باشه و چونه اش رو به زور گرفت بالا ، تا چشم های نافذ پسر رو دید پوزخندی زد ، گفت :
- علاوه بر کر بودن! فکر کنم لال هم هستی...!

پسر محکم دست کای رو انداخت پایین و در حالی داشت کوله اش رو تخلیه میکرد زیر لب با صدای بمش ریلکس گفت :
- اوه سهون...!

کای با پوزخندش دست به سینه خیره ب پسر گفت :
- پس لال نیستی..!

پسر انگار که چیزی نشنیده همچنان مشغول کارش بود ، کای چنگی ب موهای روی پیشونیش زد و به سمت بالا حالتشون داد که باز ریختن روی پیشونیش...! رو به پسر ادامه داد :
- رو مخی...

History of love Where stories live. Discover now