Part 3

985 199 70
                                    

لبخند تلخی روی لبش نشست ، اولین باری نبود که از باباش سیلی میخورد! دیگه ب این سیلی ها و کتک ها عادت کرده بود... عادت کرده بود که آبرویی نداشته باشه جلو خدمتکار ها و بادیگارد ها... با دست باریکه خون رو پاک کرد و سرش رو بلند کرد که نگاهش گره خورد ب نگاه خشمگین پدرش... صدای بلندش پیچید تو خونه :
- توی حرومزاده...! مگه نگفتم دیگه حق نداری اون آشغال رو حتی ببینی ؟
همزمان صدای نگران میو ب گوشش خورد که باعث شد بدتر استرس بگیره... میو نباید می اومد اینجا...! نباید می اومد...
- گالف... گالف عشقم... گالف...
تا اومد تو اتاق بازو هاش توسط بادیگارد ها گرفته شد و صدای گالف بلند شد :
- برو میووو... برو اینجا نباش.. برووو
دیدن سرخی صورت و شنیدن بغضِ صدای گالف و حتی دیدن اشک هاش که پشت سر هم گونه های برجسته اش رو خیس میکردن قلب میو رو نابود میکرد ، همونطور که اسیر دست بادیگارد ها بود با عصبانیت رو به کیم ایل سونگ فریاد کشید :
-  پست فطرت... چه بلایی سرش آوردی ؟!
با پوزخند جلوی میو ایستاد و زمزمه کرد :
- یه بار مرگ مامانش رو دقیقا تو همین اتاق جلو چشم هاش به دست من دید! چطوره حالا مرگ عشقش رو به چشم ببینه ؟؟؟!...
چشم های میو گرد شده و گالفی رو دید که با سرعت از جاش بلند شده و دقیقا رو بروش جلو پاهای کیم زانو زد..! ضجه هاش ، التماس هاش ، فریاد ها و خواهش های عشقش اِکو می شد تو گوشش هاش... مرگ خودش براش هیچ اهمیتی نداشت ... جون خودش مهم نبود اما جونِ گالف مهم بود! غرورِ عشقش که الان داشت خورد میشد مهم بود... حالِ روحی گالف مهم بود... این پسر هنوز بیشتر شب ها کابوس اون روز نحس رو می دید! هنوز اون روز عینه یه فیلم جلو چشم هاش بود... با اینکه بچه بود اما مگه میشه یه بچه مرگ مامانش رو ببینه ‌و براش اهمیتی نداشته باشه ؟؟؟ اون روز عینه یه نقطه ضعف شده بود برای گالف.... شده بود عذاب روحش و میو تو این چند وقت تمام تلاشش رو کرده بود با ساختن خاطره های خوب اون روز رو از یادش ببره و تقریبا هم داشت موفق میشد که این لعنتی از ماجرای عشق شون باخبر شد و شد سوهانِ روح...
با عصبانیت فریاد کشید :
- پاشووو گاااللففف...!!! پاشوووو...
اما انگار گالف نمی شنید! نمی شنید که مدام با هق هق و تیکه تیکه التماس میکرد و بالا پایین می شد! نمی شنید و نمی دید که کیم ایل سونگ با پوزخند نگاهش میکنه!... نمی شنید و نمی دید که میو با نفرت خیره شده ب پدرش... نمی شنید و نمی دید...!!!!!

                                 ********
با ولع جای جای پسرک رو می لیسید و گاز میگرفت ، جوریی که صدای ناله های ریز کوک بلند شده بود ‌‌‌و اونقدر بهش لذت می داد که مدام زبونش رو گاز میگرفت تا صداش بلند تر نشه....
رد کبودی های بنفش و سرخی روی گردن و قفسه سینه پسرک افتاده بود ، رد مالکیتی که تهیونگ با به جا گذاشتن اونا کیف میکرد...! بالاخره با یه ضرب کل آلتش رو وارد سوراخ تنگ کوک کرد ، وارد شدنش با صدای ناله بلند کوک همزمان شد... ناله ایی از سر درد و لذت! با همون بدن سرخ شده و عرق کرده تلمبه رو شروع کرد ، کوبش های محکمی که باعث میشد بدن هاشون بهم برخورد کنه و صدای قشنگی رو ایجاد کرده بود!
سکس تو اصطبل قرارگاه و میونِ ارتشی های درجه دار... ریسک قشنگی بود!!!  البته که این اصطبل فقط یه اصطبل معمولی نبود! انبار محموله بود...
بعد از چند دقیقه تلمبه زدن بالاخره نوبت رسیدن ب اوج شون بود ، با حلقه کردن دستش دور آلت کوک و تلمبه های ریزی هر دو با هم ارضا شدن! خسته و با لبخند ملیحی افتاد کنار کوک.... در حالی که هر دو خیره بودن ب سقف اصطبل و نفس نفس میزدن کوک زمزمه کرد :
- اصطبل هم جای خوبیه ها...!
تهیونگ با لبخند گشادش :
- از این ب بعد میاییم فقط همینجا!


عصر شده بود و باید امشب و فردا شب رو تو همین مقر می موندن! با اینکه سرهنگ و ستوان پارک برگشته بودن قرارگاه اصلی اما سهون و کای دو تا سرگردِ ارتش باید همینجا می موندن تا از احتمال حمله غافلگیرانه دشمن جلوگیری کنن...!
بخاطر نبود دکتر مجبور بود خودش تیر رو از بازوی سرگرد کیم در بیاره و پانسمانش کنه تا برگردن قرارگاه... با آموزش‌ هایی که دیده بود می تونست تیر رو از بدن خارج کنه اما بخیه اش باید می موند تا برگردن قرارگاه... با احتیاط لباس رو از تن سرگرد در آورد و خیره ب صورت پر از دردش زمزمه کرد :
- دارو بی هوشی یا سِر کننده ندارم... پس دردش رو تحمل کن!

و دستمال سفیدی رو گذاشت مابین لب های قلوه ایی سرگرد ، با اخم مابین ابروهای پهن و مشکیش و دقت زیاد شروع کرد... اول آهنی رو داغ کرد و یه ضرب گذاشت روی زخم که صدای جلز وِلزش با صدای ناله های خفه کای یکی شد! مجبور بود آهن داغ کنه بزاره فقط برای ضد عفونی کردن... نفس عمیقی کشید و حالا برای در آوردن تیر دست ب کار شد ، اول نگاهی به چهره پر از درد و عرق کرده کای انداخت و بعد مشغول شد ، با هر حرکتی که انجام می داد صدای ناله های ریز کای رو می شنید و آخر با یه ضرب تیر رو کشید بیرون... همون زمان کای که دیگه نمی تونست تحمل کنه دستمال مابین لب هاش رو پرت کرد بیرون و فریاد بلندی کشید... نفس هاش تند شده و عرق روی بدن برنزه اش نشسته بود! سهون که اخمش عمیقتر شده بود جدی گفت :
- این درد ها حقته جناب سرگرد!... پس تحمل کن!
حالا نوبت باند پیچی کردن بود.. اول با یه دستمال خون های جاری شده رو پاک کرد و بد شروع کرد محکم بازوش رو بستن... گره آخر رو محکم تر از قبل زد که باز صدای ناله کای بلند شد
دیگه نمی تونست تحمل کنه ، آروم چشم هاش رو بست و شروع کرد نفس های عمیقی کشیدن... باز صدای سهون رو شنید :
- حقت بود تیر رو در نمی آوردم و میزاشتم همچنان درد بکشی!
با وجود دردی که داشت لبخند تلخی رو لبش نشست ، نفس زنون زمزمه کرد :
- چطور... دلت میاد.. داداش!
کلمه داداش رو مخصوصا گفت تا برای سهون یادآوری کنه که الان تو عملیات نیستن و باید از اون نقاب سرگردیش بیاد بیرون.. سهون هم مثل خود سرگرد کیم زرنگ بود به ثانیه نکشیده فهمید و خنده کوتاهی کرد! همونطور که دست های خیسش رو که شسته بود خشک میکرد روی تخت چوبی کنار کای نشست و خیره به چشم های بسته و صورت پر از درد سرگرد مقابلش جدی و دستوری زمزمه کرد :
- بارِ آخرت باشه که خودسر عمل میکنی!

                                    ******

هر دو آروم و با احتیاط تو همون تاریکی شروع کردن لباس هاشون رو پوشیدن و اصلا حواسشون به شمع باریکی که پشت سر تهیونگ و روی زمین روشن شده بود نبود!
شمعی که تهیونگ وقتی وارد اصطبل شده با خودش آورده و روشن کرده بود... تا خواستن برن بیرون پای تهیونگ به شمع برخورد کرد و افتاد روی زمین! و باز هیچکدوم نفهمیدن... بیرون اومدنِ یواشکی شون از اصطبل همزمان شد با دیدن شده شون توسط جناب سرهنگ‌ که بیرون در حال قدم زدن بود!!! کوک و ته که متوجه چان نشده بودن همونطور آروم آروم از اصطبل دور شدن و ناگه صدای انفجار مهیبی بلند شد....!!! انفجاری که بخاطر مواد محترقه داخلش تمومی نداشت و پشت سر هم منفجر می شد... آسمون هم سرخ شده و فضای قرارگاه پر از دود و صدای جلز ولز آتیش شده بود... چان که بخاطر نزدیک بودنش به اصطبل خودش رو به جلو پرت کرده و روی زمین خوابیده بود با اخم و صورت سرخ شده از عصبانیتش خیره شده بود به آتیش... آروم زمزمه کرد :
- فقط امیدوارم کار دشمن بوده باشه....!!!!

                     

اوم
پارت چهارمم به زودی قرار داده میشه :)
عاشقتونم♥💙

History of love Où les histoires vivent. Découvrez maintenant