Part 5

973 189 86
                                    

آروم پنبه آغشته به بتادین رو مالید روی زخم و شروع کرد خون هاش رو پاک کردن ، همزمان نگاهی به چهره اخم کرده اما چشم های بسته شده سرهنگ انداخت!
چهره ایی که معلوم بود داره درد میکشه اما نمیخواد به روی خودش بیاره... پوفی کشید و عصبی شروع کرد به باند پیچی کردن کتفِ چان! اینقدر عصبی بود که دلش میخواست با همین باند خفه اش کنه....
زیر لب غرید : مثلا سرهنگ ارتشه! هیچی حالیش نیست...
به خیال اینکه چان نشنیده خواست بره که مچ دستش محکم گرفته شد ، با اخم برگشت که با قیافه خشمگین چانیول رو به رو شد ، حرصی گفت :
- چیه ؟
چان با پوزخندش : تا دیروز شما بودم! یهو شدم  *تو * و * چیه * ؟!
بک : خودت بی احترامی میکنی توقع احترام نداشته باش جناب سرهنگ...
روش رو برگردوند و زمزمه کرد :
- میرم یه سر به این پسره جاسوس بزنم!

« فلش بک به شب قبل »

خنده مسخره ایی کرد و گفت :
- دکتر بیون! دکترِ ارتش...!
اومد جلوتر و رو به روی بک ایستاد ، همونطور که از بالا با اخم بهش نگاه میکرد غرید :
- داداشت! داداشمو کرده! اونم کجا ؟ تو اصطبلی که متعلق بوده به ارتش!!!
یه لحظه نگاهش رو از چشم های عصبی بک گرفت و انداخت به تهیونگ...! نگاهی که ته زیرش آب میشد! دوباره خیره شد به دکتر و اینبار خشمگین تر غرید :
- اون اصطبل ارزشی نداشت! چیزیی که برای من ارزش داشت محموله هایی بود که توش بود و الان همه شون سوخته.... یا حتی منفجر شده...!
با لبخند عصبی رفت عقب و پُشتش رو کرد بهشون ، در حالی  که گردنش رو می مالید ادامه داد :
- اونجا انبار محموله هامون بود! پر از مهمات و انواع اقسام اسلحه ، مواد منفجره....

چون هیچکدوم شون نمی دونستن چشم هاشون گرد شد و دکتر نفس عمیقی کشید ، تازه به سرهنگ حق میداد! اما... نباید هم اینقدر عصبی میشد! اون الکی سرهنگ نشده و قطعا تو این موقعیت باید یه راهی پیدا میکرد...
تهیونگ که هنوز چشم هاش گرد بود تته پته گفت :
- اما ‌‌‌‌..‌. من...
چان عصبی برگشت طرفشون و فریاد کشید :
- خفه شوووو! توی کصافط علاوه بر نابود کردن انبار مهمات ، دونسنگمم به فاک دادی!...
حرصی غرید :
- تا بفاکت ندم دست بردار نیستم!
کوک با ترس و لکنت زمزمه کرد :
- هیونگ! من...یعنی.... ما دوتا... بهم...علاقه...
فریاد چان ساکتش کرد :
-دهنت رو ببندددد

بلافاصله درد بدی تو کتفش پیچید!  دستش رو گذاشت رو کتفش و شروع کرد نفس های عمیقی کشیدن... بک که دیگه داشت کنترلش رو از دست میداد با صدای بلند گفت :
- درسته کار درستی نکردن اما دلیلی نمی بینم اینطور باهاشون حرف بزنی!
چان با نیشخند :
- قربون صدقه شون برم خوبه ؟
بک متقابلا پوزخندی زد :
- نه! ولی اینطور هم حرف نزن!
چان : من خوب رفتار میکنم!
بک : آره خوب رفتار میکنی ..!!!

لحن صحبت بک جوریی بود که قشنگ میشد فهمید داره ادا در میاره ، ناگهان چان دستش رو گرفت سمت در و خیره به چشم های متعجب تهیونگ و کوک فریاد کشید :
- گمشید بیروووون!

History of love Onde histórias criam vida. Descubra agora