Part 6

939 185 284
                                    

از شدت درد اخم هاش رفته بود تو هم اما نمیخواست جلو سهون ناله ایی کنه بخاطر همین فقط محکم لب های قلوه اییش رو روی هم فشار می داد!
بک که با دقت مشغول بخیه زدن بازو سرگرد کیم بود عصبی گفت :
- یه کم دیگه... یه کم دیگه دیرتر می اومدی باید این دست کوفتیت رو از بازو قطع میکردیم!

کای که همچنان درد میکشید اخمش عمیقتر شد و نگاه چپی به سهون انداخت که بالا سرشون ایستاده و با پوزخندش دست ب سینه خیره بود بهشون!
بعد از دقیقه ایی نفس عمیقی کشید و مشغول باند پیچی کردن بازو کای شد ، همونطور که باند رو می بست گفت :
- جناب سرگرد کیم! لطفا زودتر تشریف بیارید برای مداوای زخم هاتون...

کارش تموم شد و آروم از روی صندلی چوبی بلند شد ، داشت میرفت بیرون که یهو برگشت و خیره به دوتا سرگرد مقابلش حرصی گفت :
- اگه یه کم ملایم تر هم با اسیرهاتون رفتار کنید مشکلی پیش نمیاد!

سهون ابرویی بالا انداخت و در حالی که داشت با نگاهش کای رو قورت میداد زمزمه کرد :
- دکتر بیون ... خودت خوب میدونی که تنها سرگرد عصبی این مقر کیه! پس جمع نبند!!!

بک پوزخندی زد و نگاهش رو داد به سرگرد کیم که خشمگین یه دستش به بازوی زخمیش بود ، گفت :
- فکر کنم بخاطر نفرین اسیرهای قبلیه که تو اکثر عملیات ها زخمی برمیگردی!

و با همون پوزخندش برگشت تا بره بیرون که با صدای حرصی سهون مکثی کرد :
-  نه! این سرکش بودن یکی از اخلاق های مزخرفه جناب سرگرده...!!!

با اینکه پشتش به دوتا سرگرد بود اما می تونست اون قیافه عصبی سهون رو تصور کنه...! عصبی شدن سرگرد اوه کم پیش می اومد اما همه از این روی عصبی سرگرد فراری بودن!
لبخندِ دکتر عمیقتر شد و با نیش بازش صحنه رو براشون ترک کرد...

تا دکتر رفت بیرون با همون ابروهای مشکی گره شده اش رفت جلو کای ایستاد و خم شد سمتش ، خیره به چشم های سرکش مقابلش از لا ب لای دندون های کلید شده اش غرید :
- نزدیکه ده ساله می شناسمت! یه پسره عصبی و سرکش... خیلی روت کار دارم تازه شدی این...! هر سری بعد از زخمی شدن هات قول میدی که دیگه تکرار نشه اما این بار نمیتونم ندید بگیرم سرگرد کیم!

پوزخند جذابی رو لب های کای نشست ، خیره به چشم های عصبی و جذاب سهون زمزمه کرد :
- و منم هیچوقت نفهمیدم که چرا باید این زخمی شدن های من و سرکش بودنم برای تو مهم باشه سرگرد اوه ؟!

سهون نفس عمیقی کشید که هرم گرمش برخورد کرد به صورت کای ، آروم فاصله گرفت و صاف ایستاد... چرخی به نگاهش داد و خیره شد به دیوار سفیدِ پشت سر سرگرد کیم  ، آروم گفت :
- چون بهترین رفیقی هستی که دارم!

نگاهش رو داد به کای و خیلی جدی ادامه داد :
- نمیخوام از دستت بدم....!

خم شد سمتش و محکمتر از قبل گفت :
- لطفا بفهم!

History of love Onde histórias criam vida. Descubra agora