Part 4

922 206 86
                                    

مشت ها و کتک هایی که پی در پی به میو وارد می شد و صدای ناله های ریز پسر اِکو می شد تو گوش های گالف...! انگار که داشتن کتک ها رو به اون میزدن... انگار اون بود که داشت درد می کشید و نمی دونست چرا اشک هاش ، فریاد هاش و ضجه هاش تاثیری نداشت... چرا نمی تونست روی پدر بی احساسش اثر بزاره!
از شدت گریه کردن  به هق هق افتاده و نفس تنگی گرفته بود ، جوریی که چشم های خیسش میو رو تار می دید... باباش بعد از خنده کوتاهی رو به بادیگارد ها گفت :
- ببریدش تو زیر زمین زندانیش کنید تا آدم بشه!!!
و باز صدای فریاد های گرفته گالف :
- نهههههه... اون زخمیههه... نهههه...
با پوزخند مسخره اش اومد بالا سر گالف و لگد محکمی به شکمش کوبید که صدای ناله گالف همزمان شد با فریاد میو... میو که خودش از شدت درد به زور نفس می کشید ، تو اون حال و دردش نمیخواست آسیبی به عشقش وارد بشه! همینطوریش حال روحی گالف خوب نبود... نمیخواست بیشتر از این آسیبی ببینه...‌
با صدای گرفته اش انگاری که از ته چاه در می اومد فریاد کشید :
- نزنش... نزنششش...
و همین صدا کافی بود تا کیم حریص تر بشه و بیشتر با لگدش به شکم گالف ضربه بزنه... بعد از چند دقیقه که هم خودش خسته شده بود و هم گالف از شدت ضربه ها به خونریزی افتاده و از دهنش خون جاری شده بود با همون لبخند مضحکش رو به بادیگارد ها گفت :
- حالا اونو ببریدش زیر زمین! این تن لش هم تو اتاقش زندانی کنید...!
گالف که چیزیی تا بی هوشی نداشت با چشم های تارش عشقش رو می دید که با نگرانی در حالی که مدام اسمش رو صدا میزد کِشون کِشون می بردنش.... تو اون حال لبخند تلخی روی لبش نشست! سرانجام هردوشون چیزی جز مرگ نبود... این رو از همین الان می تونست حدس بزنه!

                                ******

بعد از خاموش کردن آتیش اونم به زور و با کمک آتش نشانی و همینطور سطل سطل آب آوردن سرباز ها... و حتی بعد از  تحقیقاتی که شده ، فهمیدن کار دشمن نبوده!
چیزیی که چان خیلی ازش میترسید...‌قطعا تقصیره داداشش کوک و تهیونگ بوده! چون اونا بودن که آخرین نفر از اصطبل اومدن بیرون!...
در حالی که مدام تو اتاقش راه می رفت و موهاش آشفته شده بود درد کتفش هم بیشتر شده بود... دستش رو گذاشت روی کتفش و تکیه داد به میز! چشم هاش رو لحظه ایی بست و نفس عمیقی کشید
بلافاصله در اتاق زده شده ، کوک آروم آروم و با استرس اومد داخل... از شدت استرس مدام پوست لبش رو می کند... چهره آشفته داداشش حالش رو‌ بدتر میکرد!
رو به روش ایستاد ، چان هنوز چشم هاش رو بسته بود...
زمزمه وار گفت :
- هیونگ!
بلافاصله چان چشم های سرخش رو باز کرد! جذبه اون چشم های عصبی به حدی بود که کوک از اینکه هیونگ صداش زده بود پشیمون شد!
هنوز خیره به چشم های هم بودن که کوک سرش رو پایین انداخت و چشم ها رو بست...! صدای آروم چان به گوشش خورد :
- این انفجار... تقصیر شما دوتا بود ؟!
کوک چشم هاش رو باز کرد و سرش رو آورد بالا با لکنت گفت :
- م...ما ؟!
چان با پوزخند :
- بله...‌شما!
تا کوک خواست حرفی بزنه نگاه تیز چان قفل موند رو گردن کبود شده داداشش...!!! اخمش غلیظ تر شد و با شک انگشت کشید روش...! اره کبودی بود...‌کبودی!
همون لمس انگشت برای کوک بس بود که دنیا روی سرش خراب بشه... اخه این شانس بود که داشت ؟! چرا هنوز چند دقیقه از زمان حال کردنشون نگذشته بود باید اینقدر از در و دیوار براشون می بارید....
نفس های عصبی که چان می کشید رو حس میکرد! به ثانیه نکشید که چان با عصبانیت زیاد برگشت و دست مشت شده اش رو کوبوند روی میز... اینقدر عصبی بود که درد کتفش اصلا براش اهمیت نداشت و حس میکرد داره از سرش دود بلند میشه! تو همون لحظه در اتاق باز شد و بک به همراه تهیونگ وار اتاق شدن!!!
تا نگاه عصبیش به تهیونگ افتاد پرید سمتش و مشت محکمش رو نثار صورتش کرد ، همزمان صدای فریاد کوک بلند شد و بکهیون با عصبانیت جلو چان ایستاد... داد زد :
- معلوم هست چتههههه؟؟؟؟....
چان در حالیکه نفس نفس میزد فریاد کشید :
- من چمههه ؟؟؟ تازه میپرسی چمههه؟؟
با دست اشاره کرد به تهیونگ که روی زمین افتاده و کوک با نگرانی کنارش نشسته بود ، ادامه داد :
- برو جلو اون داداش هرزه ات رو بگیررر...!
اخم های بک بیشتر تو هم رفت ، با خشم گفت :
- بهتره درست صحبت کنی جناب سرهنگ!!!!!!...
چان که درد کتفش داشت به شدت اذیتش میکرد بی خیال غرور کوفتیش شد و دستش رو گذاشت رو کتفش ، نفس عمیقی کشید تا بلکه آروم بگیره و جلو چشم های بقیه رفت سمت میز... بلافاصله سربازیی که همیشه دم در اتاق ایستاده رو صدا کرد و گفت :
- ستوان پارک و پرستار بیون تهیونگ رو ببرید زندان موقت!!!

History of love Où les histoires vivent. Découvrez maintenant