part 9

2.3K 363 63
                                    

Tae pov

وقتی از داخل ساختمون خارج شد محوش شدم.
لباس لی خیلی بهش می اومد...
بوی عطرش از این فاصله هم به مشامم میرسید...
رون های پرش که داخل اون شلوار جذبش خودنمایی میکردن...
نگاهم رو بردم بالاتر و صورتش رو دیدم.
خوشحالی رو میشد از توی چشمای تیله ایش دید.
حرکت کردم سمتش و وقتی رسیدم بهش،دستام رو دور کمر خوش فرمش حلقه کردم و بدنش رو چسبوندم به بدنم.
به لباش نگاه کردم که قرمز و براق تر از روز های دیگه بود.
تاقت نیووردم و خم شدم و لباش رو سطحی بوسیدم.
وقتی بین صورت هامون فاصله افتاد به چشماش نگاه کردم که داشت تک تک اعضای صورتم رو از نظر میگذروند.

+ نمی خوای بلندم کنی تا ماشین ببری lion ؟؟

با حرفش چشمام درشت شد.
ولی کیه که این در خواست رو رد کنه ؟
از خدا خواسته گفتم:

_ حتما خرگوش کوچولوم.

خم شدم و یه دستم رو انداختم زیر زانوش و یه دستم هم دور کمرش حلقه کردم و بلندش کردم.
به ماشین که رسیدم دیدم نمیتونم درو باز کنم ولی قبل از اینکه چیزی بگم کوک خودش دستشو جلو برد و در ماشین رو باز کرد.
کوک رو روی صندلی نشوندم و درو بستم.
رفتم سمت در راننده و نشستم پشت فرمون.
دست نزدیک کوک که روی رونش قرار داشت رو با دست راستم گرفتم و سمت لب هام بردم و بوسه ی کوچیکی اما از ته دل نشوندم روی دستش.
به کوک نگاه کردم که با یه لبخند خیلی ملایم داشت نگاهم میکرد.
انگشت هاش رو بین انگشت های خودم قفل کردم و دستامون رو بهم چسبوندم.

_ خوب بانی،کجا بریم؟

کوک هم انگار منتظر همین سوال بود پس با ذوق کل بدنش رو سمت من برگردوند و گفت:

+ بریم شهر بازیییییی

پوکر به صورتش نگاه کردم که شروع کرد به خندیدن. آخه شهر بازی؟

_ مگه جا قعطیه کوک؟

+ تهههه تو پرسیدی کجا بریم منم گفتم، پس حالا منو ببر جایی که گفتم عزیزم!!!

با لحن تهدید وارش فهمیدم که باید زودتر هم خودمو هم کوک رو به شهر بازی برسونم وگرنه عاقبت خوبی در انتظارم نیست.
بوسه ی دیگه ای روی دستش گذاشتم و چشمی زیر لب گفتم.
دستم رو از کوک جدا کردم تا بتونم رانندگی کنم.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم سمت بزرگترین شهر بازی که می شناختم.
.
.
.
.
تقریبا نصف بیشتر وسایل این شهر بازی لعنتی رو استفاده کردیم...
از وقتی از وسیله ی قبلی که خیلی آدم رو تکون میداد پیاده شدیم حالت تهوع بهم دست داده بود ولی این حالت تهوع کوچیک هیچ وقت قرار نیست که روزه قرار منو و کوک رو خراب کنه.
دست کوک رو گرفتم و کشیدمش سمت جایی که مواد خوراکی میفروختن.
اگه همین حالا یه چیز مایع مانندی راه گلومو باز نکنه به علت خستگی و تشنگی و گرسنگی بیهوش میشم.
وقتی رسیدیم به میز و صندلی به طرف کوک برگشتم.

All My Life💜Où les histoires vivent. Découvrez maintenant