part 12

2K 332 142
                                    


《 ۶ ماه بعد》

Tae pov

۶ ماه از اون روز میگذره...
از روزی که جونگ کوک منو فراموش کرد...
و زندگیم نابود شد...
اون روز رو خوب یادمه...

(فلش بک)

چشمام رو باز کردم.
دورم دیوار های سفید بود...
پس هنوز تو بیمارستانم.
جونگ کوک
سریع از روی تخت بلند شدم که متوجه سوزنی توی دستم شدم.
سِرم رو از دستم بیرون کشیدم و رفتم سمت در.
وقتی درو باز کردم یونگی رو دیدم که رو به روی در ایستاده بود.

_ کوکیم کجاس؟؟

ولی جوابی نشنیدم

_ گفتم جونگ کوکم کجاس هااا؟؟؟

€ آروم باش تهیونگ تو ۳ روزه بیهوشی و جیمین جونگ کوکو برد خونش.

۳ روز بیهوش؟!حرکت کردم به سمت در خروجی بیمارستان.
جونگ کوک باید منو یادش بیاد... اگه یادش نیاد چیکار کنم؟ حتی نمیتونم فکرشو کنم یک روز هم ازم دور باشه....
یونگی دنبالم می اومد، وقتی رسیدم به حیاط بیمارستان برگشتم سمت یونگی.

_ ماشین کجاس؟

€هعی... سرمت تموم نشده بود بچه

_ یونگی نرو روی اعصابم.فقط بگو ماشین فاکیم کجاس.

€ باشه. بهت میگم ولی به یه شرط.

از اینکه اینقدر طولش میداد و اذیتم میکرد خسته شدم. دوتا دستمو روی صورتم گذاشتم تا خسته شدنم رو اعلام کنم.

_ بگو ،فقط بگو

€ من رانندگی کنم.

_ باشهههه حالا بگو کجاس

راه افتاد سمت راست حیاط. میتونستم از اینجا چند ماشین پارک شده رو ببینم.دویدم سمت ماشین تا زودتر برسم.
وقتی نشستم داخل ماشین یونگی هم رسید.
نشست پشت فرمون و حرکت کردیم سمت خونه ی کوک.
.
.

جلوی خونه ی کوک پارک کرد.
سریع پیاده شدم و دویدم سمت در.‌دستم رو گذاشتم روی زنگ و نگه داشتم تا زودتر درو باز کنن ولی یاد حال کوک افتادم و دستم رو از روی زنگ برداشتم. بلاخره به سرش ضربه خورده نباید اذیت شه.
در باز شد و رفتم داخل. درو برای یونگی باز گذاشتم و سمت انسانسور رفتم.
وقتی رسیدم به واحدشون خودمو توی آینه انسانسور نگاه کردم.
موهامو مرتب کردم و لبخند زدم.
در باز بود.
باز کردم و رفتم داخل،تونستم جیمین رو ببینم که داخل آشپز خونه بود.

_ سلام. کوک کجاس؟

اهی کشید و سلام کرد،با نگاهش بهم گفت که توی اتاقشه.
رفتم سمت اتاق کوک. دلشوره ی عجیبی داشتم.جالبه بعد از این همه دیداری که با کوک داشتم هنوزم وقتی میخوام ببینمش استرس میگیرم.
رسیدم جلوی در. دستمو بالا بردم و چند تقه در زدم.
منتظر موندم تا اجازه بده برم داخل ولی خود کوک درو باز کرد.
وقتی دیدمش ضربان قلبم بالا رفت و لحظه ای به خودم اومدم و از خودم پرسیدم که الان برای چی اینجام و چه بهونه ای باید بیارم؟ نگاهم رفت روی دستش که گچ گرفته شده بود و سرش با باند بسته شده بود.

All My Life💜Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang