Part 33

1.6K 249 14
                                    

شرط اپ: ۸۵ ووت

《سه روز بعد》
Tae pov

_افراد حاضرن؟

با اخمی که به دلیل تمرکز روی پوشیدن دستکش های چرمم روی صورتم نقش بسته بود رو به نامجونی که خشاب اسلحه اش رو پر میکرد گفتم.
دیگه وقتی باقی نمونده بود.‌ حالا که اطلاعات کافی جمع آوری کردم میتونم هم یونگی رو نجات بدم هم... پدری که نزدیک ۳ سال فکر میکردم مرده رو پیدا کنم...

£ آره. خودت چی؟ حاضری؟

نامجون میدونست که من در هر شرایطی برای نبرد آماده بودم... پس این سؤالش به هیچ‌ چیز جز روبه رویی با پدرم نبود...
کمی مکث کردم و جواب دادم:

_ من همیشه آمادم.

تفنگ کوچیک ولی قوی رو روی کمربندم جاساز کردم و سمت کتابخونه ی داخل دیوار رفتم. سه تا از کتاب های ردیف پنجم رو برداشتم و روی صحفه نمایشگر پشت کتاب ها رمزی که حاویه تاریخ تولد کوک بود رو زدم.
کتاب خونه با تقی از دیوار کمی فاصله گرفت و با کمی هل دادنش،کامل از دیوار جداش کردم.
با پوزخندی به تجهیزاتی که توی گودی دیوار بود خیره شدم.

با پوزخندی به تجهیزاتی که توی گودی دیوار بود خیره شدم

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

حضور نامجون رو کنارم حس کردم.

_ زیباست نه؟

پوزخند صدا دارش رو کنار گوشم شنیدم.

£آره قشنگه ولی... بهم نگفته بودی وی!!

از اینکه نامجون میدونست باید منو حین کار وی صدا کنه لبخند کوچیکی زدم و نگاهی بهش انداختم.

_ اگه بخواییم اینجوری حساب کنیم خیلی چیزا رو بهت نگفتم.

مشتی به بازوم زد و با اخم گفت:

£ حیف چند دقیقه دیگه عملیات شروع میشه وگرنه...

_ وگرنه چی؟

آهی کشید و بیخیالی زمزمه کرد.
رفتم جلو و دوتا اسلحه قوی انتخاب کردم.

£ ای دبل یو ام؟ مطمئنی؟

شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت اسلحه دوم.

_فقط حس ششم میگه لازمه.

£ ولی...

حرفش رو قطع کردم:

_ ار ام..! این عملیات خیلی مهمه. خودتم که میدونی!!

سری تکون داد و رفت جلو تا اسلحه ای انتخاب کنه.
.
.
.
.
Kook pov
×  ۳ روزه جوابمو نمیده کوک. حتی دلیلش هم نگفته بهم آخه...

دلشوره ای عجیبی داشتم. کنار این دلشوره جیمین هم بیشتر از همه رو مخم میرفت. جوری که دوست داشتم بشین وسط خونه و موهای خودمو بکنم و عربده بزنم.

× آخه چرا کوک؟ چرااا

دیگه تاقت نیووردم و داد زدم:

+من چه میدونممم دیکهده کون گندههه. دست از سرم بردار دیگه دیوونم کردی

اخمی کرد و بیشتر اومد نزدیکم.

× چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا چرا

یه دفه حس کردم از صبح هر چی خوردم دوباره داره بر میگرده تو دهنم.
بدو بدو رفتم سمت دستشویی و هر چی که برگشته بود رو داخل توالت فرنگی خالی کردم‌.
جیمین آروم اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت پشتم.

×کوک خوبی؟

سری تکون دادم و چشمامو بستم.
نکنه این دلشوره بخاطر عملیات امروز تهیونگه؟
وقتی که به این موضوع فکر کردم دوباره حالت تهوع گرفتم.
نگران از جام بلند شدم و از کنار جیمین رد شدم.
سمت موبایلم رفتم و شماره ی تهیونگو گرفتم.
جواب نداد... به ساعت نگاه کردم ۱۰ شب رو نشون میداد.الان به گفته ی خودش باید وسط عملیات باشن ولی این دلشوره و دل نگرانیه من... امیدوارم اتفاق بدی نیوفته...
.
.
.
.
__________________________________

عملیاتشون بمونه برای پارت بعد.


All My Life💜Kde žijí příběhy. Začni objevovat