part 27

1.9K 288 58
                                        

از صدای موبایلم که بالای سرم روی پاتختی به صدا در اومد بود کلافه شدم و پتو رو تا سرم بالا کشیدم.
آخه کدوم خری اونم ساعت ۱۱ صبح ده بار زنگ میزنه؟!
دیگه نتونستم تحمل کنم، پتو رو محکم پرت کردم اون ور تخت.
گوشیه فاکیمو از روی پا تختی برداشتم و جواب دادم:

+ الو؟ مرتیکه مگه درک نداری؟ دریق از ذره ای فهم شعوری آخه ۱۱ صبح وقت زنگ زدنه؟

× ام چیزه... سلام دونسنگی چطوری؟

+ چطورم؟ افتضاهممممم افتضاهههه میدونی ساعت ۹ صبح پاشدم یه صبحونه ی فاکی برای تهیونگ درست کنم بگو چی شد؟مرتیکه از همه جا بی خبر اصلا خونه نبووود

درسته... اصلا از اینکه جیمین ساعت ۱۱ صبح بهم زنگ زده بود اعصبانی نبودم و بیشتر از همه از اینکه صبح پاشدم تا یه صبحونه درست کنم که با تهیونگ بخورم ولی وقتی دیدم حتی رو تختم نیست اعصبانی شدم...
حالت زاری به خودم گرفتم و به پنجره زل زدم تا جیمین چیزی بگه:

× جونگکوک... اینا رو ول کن همون طور که گفتی دیشب دم درتون تو ماشین خوابیدم صبحم زود بیدار شدم. از وقتی تهیونگ از خونه زد بیرون‌ تعقیبش کردم.

بین حرفش مکثی انداخت که باعث شد از رو کنجکاوی سوال بپرسم

+ خوب کجاها رفته؟

جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:

× نمیدونم چرا ولی عدل همین امروز که من دنبالش میرفتم دنبال کارای خودش بود‌... همش توی بیمارستان بود‌‌‌

لبام به طرف پایین متمایز شدن و به این فکر کردم که چرا نباید بفهمم چیکار میکنه؟ چرا همیشه به جوری قضیه رو درست میکنه که من نمیفهمم چه غلطی میکنه؟

+ باشه جیمینی. ممنون که کمکم کردی پسر، میخوای یه سر بیایی اینجا میدونی که ماهم تنهاییم

جیمین با خنده ی آرومی جوابم رو داد:

× باشه پس میام اونجا،فعلا

بعد از پایان تماس با اخم گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم سمت دستشویی تا صورتمو بشورم.
بلاخره که می‌فهمم چیکار میکنی تهیونگ خان‌‌‌...
.
.

Tae pov

از صبح که توی بیمارستانم میدونستم که جیمین داره نگاهم میکنه.
آخه چرا تو کارم تاخیر میندازی بچه؟
با اخم بیشتری به فرد بارداری که توی اتاقم نشسته بود رسیدگی کردم و سعی کردم خودمو عادی نشون بدم.
الان باید توی فروشگاه در حال انتخاب لباس میبودم نه اینکه اینجا وایسم تا ببینم جیمین کی دست از سرم بر میداره.
هر لحظه دوست داشتم اسلحه ام رو بردارم و از همین پنجره تمام قد به مغزش شلیک کنم ولی میدونستم که بعدش با دستای یونگی هیونگ خفه میشم...
آخه مگه کار و زندگی نداره از دیشب دم در خونم پلاسه الانم که از صبح دنبالم راه افتاده مثلا داره تعقیبم میکنه.
نمیدونم چطوری با خودش فکر کرده که من نمیفهمم!!
بلاخره رسیدگی به فرد بارداری که داخل اتاق قرار داشت به اتمام رسید و به آبدارچی بیمارستان سپردم تا قهوه ی همیشگی رو برام آماده کنه.
روی صندلی پشت میز نشستم و برگشتم سمت پنجره تمام قد.
میتونستم با یه نگاه جای دقیق جیمین رو پیدا کنمو بهش اینقدر زل بزنم تا بفهمه که میدونم از صبح داره چه غلطی میکنه ولی ترجیح دادم فعلا به بوته های ته حیاط بیمارستان خیره بشم تا قهوه ام برسه.
صدای تق تق از در به گوشم رسید،با گفتن (بیا داخل) آبدارچی قهوه ام رو روی میز گذاشت و با تعظیم نود درجه ای از اتاق خارج شد.
فنجون قهوه رو برداشتم و همون طور که روی صندلی نشسته بودم قلوپی ازش نوشیدم.
با رد شدن مایع داغی از گلوی خشک شده ام هومی کشیدم و چشمامو چند ثانیه از خستگی که امروز بیشتر از مواقع دیگه بهم سخت گرفته بود بستم.
دقیقا تا کی میخواست اونجا وایسه؟ تا وقتی برم خونه و با جونگ کوک سکس داشته باشم تا بفهمه قرار نیست کار دیگه ای انجام بدم؟
تکخندی از افکارم زدم و فنجونی که حالا خالی از هر مایعی بود رو روی میز قرار دادم.
متوجه صبحت جیمین با تلفنش شدم و جوری که متوجه نشه هر از گاهی سر میچرخوندم و زیر چشمی نگاهش میکردم. بلاخره تلفن صحبت کردنش تموم شد و تونستم رفتنش رو ببینم. با آسودگی از اینکه جیمین دیگه رفته و مزاحمی نیست که بهم تمام وقت زل بزنه لبخندی زدم و کتم رو برداشتم. بعد از تعویض روپوشم با کت بیرونیم از اتاق زدم بیرون و موبایلم رو برداشتم.
با گرفتن شماره ای موبایلمو به گوشم چسبوندم و منتطر موندم تا اون فرد جواب بده.

_  آه... بلاخره رفت

:  .....

_ خوب تا پنج دقیقه دیگه تو حیاط بیمارستان باش تا بریم خرید.

:  .....

_  هممم چه بهتر. تو ماشین منتظرتم.

بعد از قطع کردن تماس در ماشینو باز کردم و نشستم داخل.
فقط یک روز دیگه مونده...
.
.
.
.
__________________________________

میدونم کوتاهه ولی به اخرای فیک نزدیکیم پس گفتم پارتا کوتاه باشه به جاش پارتای بیشتری بذارم بهتره....

All My Life💜Where stories live. Discover now